۱۰ آبان ۱۳۸۸

ویژه نامهٔ سید حسن تقی زاده ۱۶


تقی زاده به روایت جمال زاده ( بخش آخر )

به قلم سید محمد علی جمال زاده




قضیه ای که در طول عمر مکرر بدان فکر کرده ام و تأثیر زیادی در تعیین سرنوشت من داشته است داستان زیر است : 

روزی با تقی زاده از رشوه در ایران صحبت به میان آمد . گفتم من نمی فهمم چطور میتوان به یک آدم محترمی که دارای مقام رسمی معتبری است و مثلاً معاون وزارتخانه و از دودمان محترمی است ، رشوه داد . 

فرمود : رشوه دادن و رشوه گرفتن خود علم مفصلی است و ابواب و فصول معینی دارد و همچنانکه تعلیمات مفصلی برای سلوک در طریق تصوف وجود دارد سلوک در طریق رشوه دادن و رشوه گرفتن هم اصول و قواعد و رسومی دارد که کلاس به کلاس در مدرسهٔ وسیعی که در سرتاسر مملکت ما شعبه دارد می آمورزند .  

آنگاه حکایت کرد که تازه به طهران آمده بودم و در مجلس شورای ملی وکیل بودم و شهرتی به هم زده بودم . دوستانم اصرار داشتند شبی به میهمانی فلان تاجر بروم و من با خود شرط کرده بودم که هیچ میهمانی قبول نکنم . اما دست بردار نبودند و می گفتند این مرد مشروطه طلب خالص و خلّص است و چه کمکها که به مشروطه طلبان نرسانده است و از معتقدان پرو پا قرص تست و آرزویش این است که یک شب مهمان او باشم . از من انکار بود از آنها اصرار تا سپر پرداختم و پذیرفتم . منزل مجللی داشت و هر چه گرمتر و نرم تر از ما پذیرائی نمود . پس از شام گفتند که میزبان یک کلکسیون از بهترین قالی و قالیچه های ایرانی دارد و باید رفت و تماشا کرد . به راه افتادیم و ما را به اطاقهائی که با بهترین قالی و قالیچه های مفروش بود هدایت نمود و الحق تکه های طرفه ای داشت . آنگاه هر یک از حضار را مخاطب ساخته پرسید بگوئید ببینم در میان این قالی و قالیچه ها کدام یک را بیشتر می پسندید . میهمانها هر یک به نوبت فرش را نشان دادند تا نوبت به من رسید . گفتم من فرش شناس نیستم و به کلی ناشناس هستم و میترسم حرفی بزنم که موجب خندهٔ آقایان بگردد . بر اصرار افزود تا عاقبت قالیچه ای را که زمینهٔ آبی خوشرنگی داشت نشان دادم و گفتم این قالیچه به نظرم بسیار ممتاز آمده است . یک صدا گفتند که خوب تشخیص داده ام .

فردا صبح همان روز در منزلم بودم که خبر دادند نوکر میزبان دیشب شما آمده و این قالیچه را از جانب ارباب خود با سلام و دعای بسیار آورده و استدعا دارد که به رسم یادگار قبول نمایم . با اوقات تلخی پس فرستادم و گفتم ارباب کار خوبی نکرده است . طولی نکشید که خود ارباب با قالیچه وارد شد و معذرت خواهان گفت چون خودتان دیشب فرمودید از این قالیچه خوشتان آمده است خواستم این افتخار را داشته باشم که متاع بسیار ناقابلی از من در منزل آقا باشد . سخت تحاشی کردم و گفتم محال است قبول کنم و خواهش کردم هر چه زودتر بر دارد و تشریف ببرد ولی بر اصرار افزود و سرانجام گفت پس لطف فرموده از من بخرید . گفتم لازم ندارم . دست بردار نبود و قیمت را هم معین کرد و همینکه گفتم عایدات من محدود است و اجازه نمی دهد که چنی فرشی را بخرم گفت به اقساط ماهانه بپردازید و عاقبت پس از ختم معامله فرش در منزل من باقی ماند و فروشنده دست خالی مرا به خدا و فرش را به من سپرد و رفت . 

وقتی دوستان فرش را دیدند بسیار از آن تعریف کردند و برای آنکه امر بر آنها مشتبه نشود گفتم به فلان قیمت خریده ام . تعجب کنان یک صدا گفتند مفت خریدی . این قالیچه لااقل پنج برابر این قیمت را دارد و تازه خبردار شدم که بدون آنکه خودم خبردار شده باشم رشوه گرفته ام . فوراً قالیچه را پس فرستادم و از همان روز فهمیدم که رشوه دادن چه فن پر پیچ و خمی است و اهل فن سلمان فارسی را رشوه گیر می کنند .

این را نیز نگفته نگذارم که این داستان تأثیر عمیقی در من که در آن تاریخ جوان ساده ای بیش نبودم  بجا گذاشت و چون به خوبی میدانستم که دارای همت و گذشت تقی زاده نیستم از زندگانی در آن قبیل محیط و معاشرت با چنان مردمانی به وسوسه و هراس افتادم . 

تقی زاده در هر سفر به ژنو ضمناً به دیدن طبیب معروف پرفسور بیکل میرفت و بیکل ایشان را معاینه میکرد و برای مدت درازی نسخه میداد . آخرین بار که تقی زاده از نزد بیکل برگشت به ما حکایت فرمود که بیکل به من گفت خوب است که سال آینده باز هم بیائید شما را معاینه کنم . تقی زاده میگفت به او گفتم شما به حکیم الملک هم همیشه می گفته اید که باز سال آینده بیا ترا ببینم و حکیم الملک به جوار رحمت الهی رفت . بیکل در جواب گفته بودند ، اشتباه می کنید . آخرین مرتبه که حکیم الملک را دیدم دیگر به ایشان نگفتم که سال آینده به دیدنم بیائید !

تقی زاده هم سال بعد نیامد که نزد بیکل برود و چند سالی پس از آن در طهران جان به جان آفرین تسلیم نمود . عاش سعیداً و مات سعیداً . نوشته اند وقتی حضرت ختمی مرتبت رسول خدا محمد بن عبدالله مرگ را نزدیک خود دید و پرسید آیا وظیفهٔ خود را درست و تمام انجام دادی . تقی زاده هم از اولاد و ذریت چنین پیغمبری بود و گمان میکنم در آخرین لحظات زندگانی چنین سئوالی از خود کرده بود میتوانست از روی راست و انصاف جواب بدهد که در نزد خدا و مخلوق شرمنده نیستم . 

به روایت افلاکی زوجهٔ مولانا جلال الدین رومی به او گفته بوده است ای کاش مولانا چهارصد سال عمر کردی و مولانا در جواب فرموده بوده است » ما به عالم خاک پی اقامت نیامده ایم ، ما در زندان دنیا محبوسیم و امید که عنقریب به بزم حبیب برویم ، همین مولوی فرموده : 

کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست 

چرا  به  دانهٔ  انسانت  این گمان باشد 

ترا  چنان  بنماید  که من به خاک شدم 

به  زیر  پای  من این هفت آسمان باشد . « 

نگارنده از مرحوم تقی زاده مقداری نامه دارم . شاید اگر عمر باقی باشد روزی قسمتهائی از بعضی از آنها را به صورت مقاله یا رساله ای به چاپ برسانم ولی چون امید زیادی ندارم که اسباب این کار فراهم آید و عمرم هم به جائی رسیده است که ممکن است وفای به عهد از اختیارم بیرون باشد دریغم آمد که چند جمله از نامه های تقی زاده را در پایان این گفتار که به احتمال قوی آخرین گفتارم دربارهٔ اوست در اینجا نیاورم : 

در نامهٔ ۲۱ اسفند ۱۳۴۱ ( ۱۲ مارس ۱۹۶۳ ) از طهران نوشته است :

» ... اگر بگویم فقط یاد دوستان خیلی خیلی معدود مرا زنده نگاه میدارد ورنه هیچ میل زندگی و هوس معاشرت با مردم زمانه که هر روز عدهٔ دوستان کمتر میشود و عدد دشمنان خیلی زیادتر ندارم ، گزاف نگفته ام . چندی است که به کلی بی کس و بی مصاحب و بی رفیق شده ام و به تدریج غالب دوستان رخت بر بسته اند ، در این اواخر نمیدانم چرا غالب ابنای زمان و تازه به دوران رسیده ها از مخلص دوری میجویند ، بلکه آثار خصومت عجیبی که سببش بر من معلوم نیست ابراز می کنند و اینحال نه تنها از طرف نود و نه درصد طبقهٔ عالی و متوسط مشهود است که یکی از اسباب عمدهٔ آن نطقی بود که من در جلسهٔ اجتماع دهقانان مبنی بر مسرت خود از تحقق آرزوی دیرینهٔ خودم برای منسوخ شدن ارباب و رعیتی در ایران کردم و موجب روگردانی » ملت « و 

» آزادیخواهان « طهران از من و خصومت شدید آنها شد . « 

تقی زاده در همین نامه باز چنین نوشته بود : 

» ... یکی از اموری که فوق العاده موجب تأسف و آزار و رنجیدگی روح من شد عزل دوست ما آقای ایرج افشار از ریاست کتابخانهٔ ملی است که با چه همت و اهتمام بلیغ مشغول ترتیب و نظم آنجا بود ... « 

در نامهٔ ۹ مهرماه ۱۳۳۸ از طهران مرقوم داشته است : 

» .... در سال ۱۹۱۸ مسیحی که سفری به هولاند کرده بودم با شخصی آشنائی پیدا کردم که کارش طالع بینی و حکم به احوال مردم از تأثیر ستاره ها بود و ادارهٔ بزرگی داشت که به مراجعات مردم از هر سوی اروپا جواب میداد . روزی از او خواهش کردم طالع مرا هم ببیند و احوال حال و استقبال مرا بگوید ، نخست امتناع کرد و گفت ما این کار را برای دوستان نمی کنیم ولی عاقبت وقتیکه قبل از حرکت از هولاند مجدداً از او خواهش کردم تاریخ ولادت و سال و ماه و روز و ساعت آنرا از من گرفت و بعد ورقه ای ماشین نویس شده به انگلیسی برای من آورد و در آن ورقه عمر مرا هشتاد و دو سال ثبت کرده است و اگر چه خود شخصاً اعتقادی به احکام نجوم نداشته ام لکن این نکته در خاطرم مرکوز مانده است و تا امروز به احدی حتی به عیالم نگفته ام و اگر احیاناً آن پیش بینی صحیح باشد سال آینده که در مهرماه آن من ۸۲ ساله میشوم آخر گرفتاری قید حیات خواهد بود و تأسفی هم ندارم ... « 

آیا جا ندارد که دربارهٔ طالع و احکام نجوم با خواجه حافظ همصدا شده بگوئیم : 

از چشم خود بپرس که ما را میکشد 

جانا ،  گناه طالع و جرم ستاره نیست

تقی زاده در نامهٔ دیگری به تاریخ اول بهمن ۱۳۳۳ هجری شمسی شرح مفصلی دربارهٔ احوال خود نوشته است که ما دراینجا فقط قسمتهای مختصری از آنرا نقل مینمائیم به خصوص که بعدها وقتی در یکی از معروضاتم از ایشان جازه خواستم که در موقع نود سالگی عمرشان آن نامه را در یکی از مجله های طهران به چاپ برسانم ، فرمودند که لزومی در آن نمی بینند و مایل نیستند . در ضمن آن نامه چنین آمده است : 

» .... در بعضی از مرقومات شرحی بر صلاح بودن دوری مخلص از غوغای سیاست مرقوم بود که حقیقتاً طوری مطابق عقیده و احساسات من بود که قادر به بیان آن نیستم و واقعاً فرمایشات عالی مثل نیشتری به این دمل قلب من بود که گوئی ... از دور حالت قلب و فکر دائمی مرا کشف نموده اید ، به طوری که گمان ندارم احدی به این درد به این نحو ملتفت شده باشد . مدت مدیدی است که که من به طوری دچار این عذاب وجدانی هستم که ساعتی از آن فارغ نیستم و اخیراً از سه چهار ماه به این طرف فوق العاده شدت کرده و مرا بی اندازه و بی نهایت ناراحت و مشوش ساخته است به طوریکه شبها در رختخواب آرام ندارم و دائماً در حال تردید و اضطرابم و به احدی نمی توانم بگویم زیرا فوراً خواهند گفت این چه حرفی است و معطل چیستی ، مجبور که نیستی  ... لیکن حقیقت حال را کسی نمی داند و گفتنش نیز البته شرم آور است که این کارها اتلاف عمر است و تنها نتیجه اش کمکی به زندگی و معاش است و چون هیچ راهی فعلاً مطلقاً برای گذران برای من وجود ندارد در هر قدم که پیش یا پس برمیدارم این خیالات مشوش و کابوس بر من مستولی است و علی الدوام مرا آزار میدهد : هر زور صبح عزم جازم ... میشوم و تا غروب فکر میکنم و با دل خود در کشمکش هستم و عاقبت را شب چو عقد نماز می بندم » خیالات « » چه خورد بامداد « عیالم ناراحتم میکند و خدا میداند که اگر متأهل نبودم و مسئولیت نسبت به یک نفر دیگر وجداناً نداشتم یک ساعت هم در این کارها نمی ماندم و فوراً یک حجره در مسجد سپهسالار میگرفتم و با ماهی صد تومان ( پنجاه فرانک ) بقیهٔ زندگی را به پایان میرساندم و افسوس دارم که مثل دوست عزیزمان کاظم زاده [ ایرانشهر ] هم عوالم روحانی مجذوبیت و باعث خشنودی از زندگی چنان ندارم . میترسم نه جناب عالی و نه هیچکس دیگر به این اظهارات من باور نکنید و خود شرم دارم که عاقبت به شما ( و فقط به شما ) این اقرار ننگین را می کنم که پای بند این نوع گرفتاری عذاب آمیز و زجرانگیز دائمی بی انقطاع هستم و از خدا میخواهم که عمر بیحاصل به سر آید و از مصیبت » پیری و نیستی « خلاص شوم . هر کار دیگر که دور از سیاست و امور دولتی و دیوانی باشد با عایدی کمتر را ترجیح میدهم و خدا را شاهد میگیرم که آنچه میگویم یک عشر حقیقت و عذاب وجدانی من نیست و چون شما ... به این عقدهٔ دل دست زدید بی اختیار برای یکبار و به یک نفر تنها این حال را بیان کردم ....

مختصر اشتغالی هم در مدرسه دارم یعنی هفته ای یک بار در مدرسهٔ معقول و منقول درس میدهم که آن هم دل بخواه نیست و فعلاً عایدی ندارد . چون بر حسب مقررات از دو محل نمیتوان حقوق گرفت ... « 

آیا جا ندارد که با سعدی همزبان شده به رسم عبرت و حیرت بگوئیم : 

جهان  بگشتم  و  آفاق  سر  به  سر   دیدم

به   مردمی   که   گر  از  مردمی  اثر  دیدم 

ز  من  مپرس  که  آخر  چه دیدی از دوران

هر  آنچه  دیدم  از  ین  نکته  مختصر  دیدم 

درین   صحیفهٔ   مینا   به  خامهٔ  خورشید 

نوشته  یک  سخن  خوش  به  آب  زر دیدم

که  ای  به  دولت  ده  روزه  گشته مستظهر

مباش   غره    که   از   تو  بزرگتر    دیدم 

چو  روزگار  همی بگذرد ، رو ای سعدی 

که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم 


پایان 



برگرفته از مجلهٔ راهنمای کتاب ، سال سیزدهم ، شمار ه های ۳و۴ ، خرداد و تیر ۱۳۴۹، صص ۱۶۵ الی ۱۸۸

موجوده در آرشیو روزگار نو


























































































































































هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گر شرم همی ز آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت

جمال الدین عبدالرزاق