۲۳ شهریور ۱۳۸۸

چرا نظامی در پیری به هوسنامه سرایی پرداخت

سعیدی سیرجانی


چرا نظامی در پیری به هوسنامه سرایی پرداخت 



     در میان منظومه های پنجگانهٔ نظامی ، مخزن الاسرار چنان که میدانید مشتمل است بر معانی دقیق عرفانی و مواعظ اخلاقی که شاعر آن را به میلِ دلِ خود و نه سفارش یا خواهش پادشاهی و امیری سروده است و چنان که خود معترف است در سرودن آن نظری به حدیقهٔ سنائی داشته است . سنائی چنان که معروف است نیمهٔ اول زندگی شاعرانه اش در خدمت و مدحتگری دربار گذشته و با رسیدن دوران پختگی بر اثر تذکری افسانه آمیز از خدمت شاهان و مدح امیران رویگردان شده و به اشعار صوفیانه روی آورده است و حکمت و موعظه را پیشنهاد خاطر کرده . امری که کاملاً طبیعی ست و غالباً اتفاق می افتد که گمشدگان در مناهی را عنایت ربّانی در واپسین سالهای حیات چراغ توفیقی فراره گیرد و اهل زهد و طاعت و موعظه شوند . 

        اما مخزن الاسرار محصول دوران جوانی و سالهای قبل از چهل سالگی نظامی است . شاعر در حالی که منتظر دوران بلوغ فکری و « نقد چهل سالگی » بوده به سرودن این منظومهٔ پر محتوای کم نظیر می پردازد با اتن تفاخر که 


شعر به من صومعه بنیاد شد         

شاعری  از  مصطبه آزاد شد


و شعری را که از زیور شریعت عاری باشد کلام بیحاصل بیهوده ای می داند و معتقد است :

      

تا نکند شرع تو را نامدار          

 نامزد شعر  مشو  زینهار 


و بدین مباهات می کند که در جوانی به شیوهٔ پیران سخن گفته :

    

من که چون گل گنج فشانی کنم    

دعوی    پیری    به    جوانی کنم 

     

         اگر بعد از سرودن مخزن الاسرار همین راه را ادامه می داد و در همین زمینه هنرنمایی می کرد ، یا بکلّی ترک شعر و شاعری می گفت ، امروز نه من مجبور بودم به طرح این مسأله پردازم و نه شما محکوم به شنیدنش بودید . اما چنین نشده است ، نظامی بعد از مخزن الاسرار به مثنوی سرایی خود ادامه داده است آن هم در جهتی اگر نه مخالف مضامین مخزن ، دست کم بیگانه با آن . چهار منظومهٔ بعدی نظامی به تعبیر خودش هوسنامه هایی است لبریز از مضامین عشقی ؛ و البته نه عشق عرفانی افلاطونی که عشق زمینی صد در صد بشری ، و به تعبیر امروزه داستانهای سکسی . 

       نکتهٔ تعجب انگیز همین ترتیب تاریخی سرودن مثنوی هاست که جای هیچ شک و تردیدی ندارد و موضوع قابل دقت و کشف رمز و راز تحول نامنتظر و نامعهودی است که در نظرگاه شاعر و شیوهٔ مضمون یابی او اتفاق افتاده است ؛ بی آنکه ظاهراً در زندگی زاهدانهٔ به شریعت آراسته اش تغییری رخ دهد و از مقام و موقعیت معنوی و شیخوخیتش کاسته گردد . 

      نخستین منظومه بعد از مخزن الاسرار ، داستان خسرو و شیرین است ؛ داستان عشق دختری ارمنی به شاه جوان و هوسبازِ ایران ، با صحنه های واقعاً هیجان انگیزی از معاشقات و بزمهای لهو و لعب و مجالس لبریز از می و ساز و آواز .

      البته هنر نظامی بر صحنه های هوس آمیز عیاشی و خوشگذرانی و شادخواری ، در اوج رندی چنان سایهٔ ابهامی پاشیده است که نکته شناسان و اشارت یابان می توانند به برکتِ وصف العیش در لذتی به مراتب بیش از نصف العیش شرکت جویند بی آنکه غوغای عوام مزاحم لذت جویی و کامیابیشان گردد . درست مثل توریِ نازکی که زیبا رُخانِ ، البته لوند ، زمانه اش پیش صورت خود می آویختند تا دوران بیخبر معترض جمالشان نشوند و نزدیکان صاحب بصر از ورای آن ، همهٔ زیباییهای خداداهٔ خط و خال و چشم و ابرو را در هالهٔ ابهامی دریابند و با زمزمهٔ « در نظربازی ما بیخبران حیرانند » به تسبیح خالق زیباییها پردازند . آری ، حنه هایی چنین هوس انگیز زاییدهٔ خیال صورتگر مردیست که دعوی زهد و تقوی دارد و ظاهراً دعوی بی اساس ریاکارانه ای هم نبوده است ، وگرنه محال بود شاه هنرشناس صاحب ذوقی چون طغرل بن ارسلان سلجوقی به مناسبت حضور او در بارگاه سلطنت کارِ ساقیان سیمین ساق را تعطیل کند و مطربان را به مرخصی بفرستد و رنج خماری را با ابیات نشأه خیز و سکرانگیز او برطرف سازد که : 

      

چو خضر آمد ز باده سر بتابیم       

که  آب   زندگی  با  خضر یابیم 


          او مردِ میگساری و ارتکاب مناهی نیست ، و گرنه در میان آن همه معارضان و همکاران و مدعیانی که غالباً از خبث و حسادتشان می نالد ، هرگز جرأت نداشت فریادی بدان رسایی بردارد و قَسمی بدان غلیظی بخورد که : 

       

به یزدان که تا در جهان بوده ام     

 به  می    دامنِ  لب   نیالوده ام 


و محتسب مزاجان زمانه خاموش مانند و طشت رسوایی اش را از بام فرو نیفکنند .

       سئوالی که می خواهم مطرح کنم این است که چه عاملی باعث شده که مردی در آن مقام و زهد و تقوی ، و بعد از سرودن منظومه ای ، چون مخزن الاسرار ، به هوسنامه سرایی روی آرد ، بی هیچ تحولی در زندگی شخصی و عقاید مذهبی اش ، تا به قول خودش تبدیل به اَکدَش خلوت نشینی شود که نیمی سرکه نیمی انگبین است و : 

      

ز طبع  تر  گشاده  چشمهٔ  نوش      

به زهد خشک بسته بار بر دوش 

     

            نظامی خود در توجیه تغییر شیوهٔ به دو نکته اشاره دارد : یکی این که حکم حاکم بوده است و مرگ مفاجاه ، قاصد شاهنشاه عالم از راه میرسد با پیشنهاد تازه ای « که عشقی نو بر آر از راه عالم » و شأن صدور فرمان شاهانه این که طالبان داستانهای عاشقانه « ز بی سوزی همه چون یخ فسردند » ، و او هم برای اجرای حکم ملوکانه به سرودن هوسنامهٔ خسرو و شیرین پرداخته است . توجیهی غیر قابل قبول از قبیل همان عبارتی که به صدر هزلیاتِ سعدی نوشته اند که « بعض ابنای ملوک مرا تهدید کردند که اگر هزلیات نگویی می کُشیمت » ، و من هم گفتم . 

     توجیه دیگرش این است که مردم زمانه حال و حوصلهٔ خوانده مواعظ ـ و شاید شنیدنش را هم ـ ندارند ، طالب و مشتاق داستانهای تر و تازهٔ عشقی اند و جویای هوسنامه ها . 

   

و لیکن در جهان امروز کس نیست      

که او را در هوسنامه هوس نیست 

     

            این توجیه صریح نظامی ست در تغییر مسیر شاعری خویش و انتخاب راهی که تا پایان عمر بدان ادامه داده است و علاوه بر منظومهٔ خسرو و شیرین با سرودن لیلی و مجنون و هفت پیکر و اسکندر نامه دقیقاً در همین خط حِکت کرده است . اما به فرض قبولِ این توجیه ، سئوالی مطرح می شود که آیا منحصراً ، این حکم شاه و پسند مردم زمانه ـ یعنی عوامل خارجی ـ بوده است که او را به سرودن داستانهایی از این قبیل کشانده و به عملی واداشته که آن را از نظرگاه شریعت حرام یا مکروه می دانسته است ، یا واقعیت جز این است ، و عوامل خارجی در تغییر زمینهٔ کار زاهد وارسته ای که از خلایق و ردّ و قبولشان بریده است و به تعبیر خودش « روی از جهان در گوشه » ای آورده و « کفی پست جوین ره توشه کرده » ، تأثیر چندانی نداشته ؛ و عامل مؤثرتر میک درونی خود او بوده است . آخر اگر مردم زمانه چنین می خواسته اند اینهمه پشتک وارو زدن و سر و ته هوسنامه را به تعبیر خودش در توحید و معراج بستن برای چیست ؟ وانگهی اگر همچو عذری را دربست بپذیریم آن وقت نظامیِ اندیشمندِ حکیم را تا حد عوام زمانه فرود آورده ایم که هم عَرَقشان را میخورند و هم نمازشان را می خوانند . و گمان نمیکنم هیچ یک از ما راضی باشیم یا بتوانیم در حق مردی که مدعی است : 

    

 که بر من  خواند اسرار  فلک  را           

که معلومش نکردم یک به یک را 

 

مرتکب همچو جسارتی شویم . 

      در این صورت چاره نیست جز قبول این واقعیت که احتمالات دیگری هم در این چرخش یک صد و هشتاد درجه ای مردی که در نیمهٔ دوم زندگی از معارف گفتن و وعظ و ارشاد کردن رو به هوسنامه سرایی آورده است ممکن است وجود داشته باشد .        

      از آن جمله این که آیا این تحول معلول زهد افراطی سالهای جوانی و چله نشینیهای دوره ای از زندگی ـ که لازمه اش شور و نشاط است ـ نمی تواند باشد ؟

     نمونه های این تحول را هم در تاریخ به فراوانی سراغ داریم و هم در عمر خودمان و به چشم خودمان دیده ایم . هم شیخ صنعان در پیری به معرکه گیری افتاده را داریم و هم برصیصای عابد را ، و در صف مقابلش هم سنائی و ناصرخسرو درباری توبه کردهٔ از دنیا به دین پرداخته را و هم فضیل عیّاض دزد سرگردنهٔ به عرفان روی آورده را . اما در مورد مشهودات مستقیم شاید اشاره بدین نکته کافی باشد که اغلب ماتریالیستهای دوآتشه و فُکلیهای فرنگی مآب و ملاحدهٔ سرشناس روزگار 

آیت الله زادگان صحیح النسب اند ، و در جهت مقابلش هم بحمدالله بسیارند ملاحدهٔ ضد مذهب و کنفدراسیون بازهای  برجسته ای که از برکت تحولات زمانه یک شبه قلب ماهیت شدند و سفنهٔ سجود بر پیشانی بلندشان نشست و در زهد و تقوی به مقام و منزلتی رسیدند که حکم ارتداد و تکفیر صادر کنند ؛ و بسیارند زنان بزرگواری که به تلافی عهد جاهلیت و دوران  اسرتیپ تیز و رقصهای چاتانوگایی و تظاهرات پیشتازانه هم اکنون با داشتن برقع و نقاب و روسری چنان لایِ چادر را محکم گرفته اند و چنان با چماق تکفیر و تعزیر به جنگ بدحجابها آمده اند که « بسوخت دیده ز حیرت که این چه بُلعجبی است ! » .

       با این نمونه های مشهودِ فراوان آیا نمیتوان هوسنامه سرایی نظامی را عکس العملی دانست در برابر مخزن الاسرار  

گویی اش ؟ جوانی که به قول خودش قبل از رسیدن به چهل سالگی بیش از پنجاه چلّه نشسته است و کار روز و شبش ریاضت کشیدن بوده است ، چه عجب اگر در این سوی چهل سالگی به جبران غفلتهای گذشته برخیزد و بعد از شرح هوس انگیز عشقبازیهای دو دلداده ، وقتی عاشق و معشوق را روانهٔ حجلهٔ زفاف می کند ، خودش هم از سوراخ کلید به تماشای منظره پردازد و هم با لطیفترین تعبیراتی مشهودات خود را به خوانندهٔ محرومی مثل بنده منتقل کند . 

       این یک احتمال . 

       احتمال دیگر موضوع طبیعت شوخ و شنگ خود مرد است که در دیاری قدم به عرصهٔ وجود گذاشته است دور از تعرض مستقیم فقهای بغدادی و در همسایگی ارمنستان که به هر حال بعض قیود اجتماعی جوامع اسلامی آن روزگاران را ندارد و زن می تواند دوشادوش مرد در کوی و برزن ظاهر شود و حضور خود را در جامعه به اثبات رساند ؛ و از آن مهمتر در محیط 

خانه ای که زنی از کُردان آزاده کدبانویی آن را بر عهده دارد ، و از آن هم بالاتر وجود همسری چون « آفاق قپچاقی » ست ، از قبیلهٔ همان شیرزنان بی حجاب پاکیزه دامانی که توصیفشان در اسکندرنامه آمده است . آیا کُرد بودن مادر نظامی در پروردن و معرفی قهرمانان چون شیرین و شکر و نوشابه و آن دختر زیبای زورمندی که گاو قوی جثه ای را بر دوش میگیرد و از هفتاد پله بالا می برد ، تأثیر نداشته است . 

      آیا تصویری که نظامی از صحنهٔ اسب تازی و چوگان بازی دختران ترسیم میکند و شاهکاری از سفر پر مخاطرهٔ شیرینِ شانه و آیینه افکندهٔ از ارمنستان به قصد مداین برنشسته می آفریند ، محصول مشهودات او در ولایات همسایه یا ایل و قبیلهٔ مادری خودش نیست ؟ آیا همسر محبوب و سوگلی نظامی که به یاد عشق او این مایه در منظومهٔ خسرو و شیرین به تجلیل از شیرین پرداخته است از نسل و نژادِ همان مردانی نیست که در پاسخ جهانگشای قدرتمندی چون اسکندر که زنانشان را به پوشیدن روی محکوم کرده است بر می آشوبند که : 

    

به  تسلیم  گفتند  ما بنده ایم       

به   میثاق   خسرو    شتابنده ایم 

ولی روی بستن زمیثاق نیست       

که این خصلت  آیین قفچاق نیست 

گر آیین تو روی بربستن است      

 در آیین ما  چشم  بر بستن   است

چو در  روی  بیگانه نادیده به        

جنایت  نه  بر  روی    بر دیده  به

 وگر شاه را ناید  از ما درشت         

چرا بایدش دید در  روی  و  پشت 

عروسان ما  را  بس  است  این حصار         

که   با   حجلهٔ   کس   ندارند   کار

 به  برقع    مکن  روی  این  خلق ریش            

  تو شو برقع انداز بر چشم خویش


این هم یک احتمالی ست . 

          احتمال دیگر این که نشاط درونی نظامی محصول محیط و زمان و وضع زندگی اوست ، محصول حرمتی است که در میان مردم دارد و روابطی که با ارباب قدرت زمانه و رفاهی که در معیشت ؛ و به شکرانهٔ این موهبتها ـ به خلاف بسیاری از زاهد نمایان هر عصر و زمانی که می کوشند عرصهٔ منبر را صحنهٔ جلوه های فقر و تقوای خود کنند ، و « کارهای دیگر » را به خلوتسرایی برند دور از چشم ناپاک خلایق ، که : در سرای خاص بار عام نیست ! ـ نظامی با سعهٔ صدری که محصول جان بی عقده و طبع مهربان اوست ، می کوشد با توصیفهای جاندارِ خویش هم بزم خیالی خلایق را گرمی و صفا بخشد ، و هم در لابلای صحنه آراییها و هنر نماییها پیامهای اخلاقیش را ـ صریحاً یا ضمناً ـ به مردم منتقل کند ؛ و به تعبیری دیگر دوای تلخ نصیحت را در لعاب شیرین ظرافت بپوشاند و به خوردِ خلایق دهد . همان کاری که صد سال بعد از او رند دیگری در گوشه ای دیگر کرده است ، منظورم شیخ شیراز است که از بسیاری جهات وضع زندگی و موقعیتِ اجتماعیش با نظامی شباهتهایی دارد . او هم چون نظامی هالهٔ تقدس و معنویتی گرد خود کشیده است و مریدانی دارد ، او هم چون نظامی طرفِ توجه مردم و موردِ احترام سران زمانه است ، او هم چون نظامی پروردهٔ نعمت بزرگان است و غم موجود و پریشانی معدومی ندارد ، و به همین دلایل از لابلای غزلها و قصاید و مثنویها و نثر لطیفش نشاط و طراوت و سرزندگی می تراود .

         با این تفاوت مختصر که سعدی از قبیلهٔ عالمان دین بوده است و احتمالاً مادرش حاجیهٔ خانمی گرفتارِ چادر و چاقچور و اهل خانه داری و خانه نشینی ، و شهر مولد و منشأش دارالایمانی از یک سو محدود به ایالت کرمانی که حتی در اواخر دوران آریامهری هم زنانش به ترک حجاب نگفتند و از سوی دیگر محدود به یزدی که لقب دارالعباد بر پیشانی دارد . در همچو محیطی چون شاعر از دیدار ِ جمال زنان بی حجاب جز عمهٔ پیر و خالهٔ زمینگیرش محروم است به ناچار صنع خدایی را در جمال شاهدان اندک سال می بیند و توصیف می کند و در سرتاسر آثارش بندرت نشانی از هنرنمایی زنان به چشم نمی خورد ؛ اما نظامی علاوه بر شرایط جغرافیایی محیط کودکی و زندگیش ، محبوب ممدوحان صاحب ذوقی ست که با هر صله ای برایش دختر زیبای اندک سالی می فرستند و شیخ صومعه نشینِ زاهدِ روی از جهان در گوشه کرده از نعمات مشروع به کام دل 

بهره ای می گیرد، و به همین دلیل در مجموعهٔ آثار او اثری از وصفِ اَمردان و شاهد پسران به چشم نمی خورد و توصیفی که از خصوصیات و خلاقیات زنان می کند چنان دقیق و روشن است که نمی تواند زاییدهٔ تخیل شاعرانه باشد و محروم از تجاربِ شخصی . 

          به هر حال در این که نظامی از وصف شکوه و جلال ، از تجسم بزم عیش وعشرت ، از توصیفِ زیباییها لذت می برد جای تردیدی نیست ؛ خود او در مقدمهٔ منظومهٔ لیلی و مجنون به این نکته آسارت دارد و کلی اظهار دلتنگی که من چه شرح و وصفی بدهم دربارهٔ دو تا عرب سیاه سوخته ای که در برّ بیابان و سیاه چادرهای نکبت زده به جای آن که یار دلدار هم باشند آینهٔ دق و مایهٔ آزار دیگران شده اند . 

          با اینهمه این طبیعت زیباپرست مرد است که در همین داستان خشک سراسر اندوه و خودآزاری  ، در دل کویر عربستان باغی بدان زیبایی می سازد و طبیعتی بدان خرمی می آفریند و لیلی پلاس نشین را با آن شکوه و کبکبه در جمع دخترانه چون حوران بهشتی به تماشای باغ و صحرا می کشاند . 

        این هم احتمالی دیگر . 

        احتمال دیگری نیز هست و آن این که در عین وجود این عوامل ، هدف والاتری مرد را به داستانسرایی کشانده باشد ، یعنی نفرت از تحجرِ اذهانِ آشفتهٔ تَبداری که با عبوس زهد خویش جهان را تیره و تار می بینند و همهٔ لذات جهانی را در حکم زهری مهلک ؛ محتسب مزاجان بیرحم کج سلیقه ای که گروهی به حکم اعتقاد و صداقت و گروهی به قصدِ تزور و فریب ، مردم را از لذاتِ مشروع و معقول زندگی محروم می خواهند و چون عملهٔ عذاب همهٔ هنر و توانایی شان وقف تافتن آتش طبقات هفتگانهٔ دوزخ است و ترساندن مردم از چاه وِیل و اژدهای هفت سر و آن مالک عذاب و عمود گران . 

      آیا در همچو زمانی که دیدهٔ گریان خوب است و لب خندان بد ، در همچو زمانی که مرتب حدیث و روایت بیرون می آید در ستایش گرسنگی خوردن و کار جهان و لذات جهان به اهل جهان واگذاشتن ، و از لذات زندگی اِعراض کردن و شادی و نشاط را مایهٔ تباهی دل پنداشتن و از همهٔ وسایل رفاه و راحت روی گرداندن ، و به جای جامهٔ تمیز و منزل خوب با کهنه دلق پر وصلهٔ پُر شِپش در گوشهٔ خرابه ای به اعتکاف نشستن و گوش خود را از شنیدنِ صدای خوش و چشم خود را از دیدنِ مظاهر زیبای آفرینش محروم کردن ، در همچو زمانی توجه نظامی به تحسین نشاط و سرزندگی که : 

     

باید سخن از نشاط سازی         

 تا بیت کند به قصه بازی 


و تأکید در این که : 

     

چو ابراهیم با بُت عشق می باز        

ولی  بُتخانه  را   از   بُت  بپرداز 

نظر بر بُت نهی صورت پرستی      

 قدم بر بُت نهی رفتی و رَستی      


و توصیفِ صحنه هایی بدان زیبایی و دلنشینی ، عکس العمل روح شاعرانهٔ نظامی در مقابلِ زهدِ خشکِ مرشدانِ زمانه نیست ؟ 

     چه قبل تأمل است این ابیاتِ نظامی در توجه به خوشدلیها و شادیها : 

      

اگر  صد سال  مانی  ور یکی روز       

بباید  رفت  از  این  کاخِ دل افروز

پس آن بهتر که خود را شاد داری       

در آن   شادی  خدا  را  یاد داری  

 

گویی اشارتش به مردمی ست که شب و روزشان در گریه و زنجموره و ابتهال می گذرد و تصور می کنند در پیشگاه خداوندی هم باید با همان قیافهٔ لبریز از اشک و آهی رفت که در بارگاهِ فلان قلدر مسندنشین . مردمی که در کمال خوش نیّتی معبودشان وجود سراپا عقده ای ست که از زجر و زاری دیگران لذت می برد . نکند دیدن چونان مردم خودآزارِ کج سلیقه ای ست که نظامی را به عکس العمل می کشاند و خلایق را به شادی و خرّمی می خواند : 

   

چو صبح آن روشنان از گریه رستند         

که  برقِ   خنده  را   بر  لب    ببستند 

بیاموزم    تو    را    گر   کار    بندی        

 که بی گریه زمانی   خوش   بخندی

چو خندان  گردی  از  فرخنده  فالی         

بخندان     تنگدستی    را    به  مالی 

نـــبیــنی   آفتـــابِ     آسمان    را         

 کز آن  خندد  که  خنداند  جهان را 


آیا در ادامهٔ همین طرزِ فکر نیست که اندکی بعد از او قهرمان دیگری از افق دیگری در قلمرو گستردهٔ فرهنگ فارسی با گلبانگ دیگری می کوشد اسیران اوهام تاریک را از ظلمات اندوه خود خواسته نجات بخشد : 

      

گل خندان که نخندد چه کند     

علم از   مشک نبندد چه کند 


همان جانِ لبریز از شور که مبشّر نور و شادی و نشاط است و شعارش این که : 

    

نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم    

چو    غلام  آفتابم  همه   ز    آفتاب    گویم 

    

احتمال دیگری هم نزدیک بدین ممکن است از ذهنمان بگذرد ، و آن ، این که روزگار نظامی دوران عجیبی ست از یک سو دستگاه خلافت عباسی به سرکوبی ایران و ایرانی پرداخته است و از سوی دیگر ترکان سلجوقی کاسهٔ داغتر از آش گشته اند و برای تحکیم پایه های امپراطوری خویش خود را حامی اسلام معرفی می کنند و از استعدادهای ممتازی نظیر خواجه نظام الملک و غزالی و غیره بهره می گیرند ، تا این بزگواران ، گذشتهٔ ایران را یکسره تاریک و سیاه معرفی کنند و با جعلِ احادیث و روایاتی پوشیدنِ جامهٔ نو و حتی روشن کردن چراغ را در شب نوروز از مناهی بشمارند و همهٔ مفاخر ایران باستان را با زدنِ داغ گبرکی مطرود اعلام کنند ، آیا نظامی به فرض آن که عمداً و دانسته متوجه تاریخ و افسانه های ایران باستان نشده باشد ، به حکم احساسی مبهم رو به توصیف پادشاهی پرویز و بهرام گور نیاورده ؟ آیا مرثیه ای که بر جنازهٔ به خون آغشتهٔ دارا میخواند از احساسات ملی اش ، از اعماق جانش ریشه نگرفته است . به خاطر داشته باشیم در میان چهار منظومهٔ عاشقانهٔ نظامی ، تنها داستان لیلی و مجنون ریشهٔ ایرانی ندارد که آن هم به روایت خود نظامی کاری سفارشی ست ، شاهگ اخستان خواهش کرده این داستان را به نظم آرد ، و او هم بعد از مقداری غر و غر که : 

       

دهلیز  فسانه    چون بوَد  تنگ           

گردد    سخن از شد آمدن لنگ 

در     مرحله ای  که  ره   ندانم          

پیداست   که  چند  نکته    رانم 

نه باغ  و  نه  بزم    شهریاری         

 نه رود و نه می و نه کامکاری 

بر خشکی ریگ و  سختی کوه        

 تا  چند  سخن  رود  در اندوه 


به حکم تکلیف و اجبار ، تن به سرودنِ آن داده است . بقیهٔ داستانها مربوط به ایران است و شاهان ایران ، آن هم با چنان توصیفی از جاه و جلال آنان که گویی قصدش نوعی دهن کجی ست با قشریانی که بر اثرِ جهل و تعصب از هویت ملی خود بریده و زیر عَلَم بیگانه خزیده اند و به هر مناسبت علاوه بر لقب گبرکی بدترین دشنامها را نثارِ اجداد و نیاکانِ خود می کنند ، او در مقابل این مدعیان ، توصیف گرِ شُکوه دربارِ پرویزی ست و عدالت و مردم داری بهرام گور . 

      البته معارضان هم بیکار نیستند ، آنان با مشاهدهٔ نفوذ کلامی که از برکتِ شیرینی سخن و لطفِ تعبیر ، نقل مجلس و نقل محفل عارف و عامی ست ، دلشان چون سیر و سرکه می جوشد ، گر چه هنوز مایهٔ وقاحت و بی انصافیشان بدان پایه نرسیده است که فرمان تکفیر سرایندهٔ مخزن الاسرار را صادر کنند یا گویندهٔ آن نعمت و حمدهای کم نظیر را داغ ارتداد بر جبین نهند ؛ اما به هر حال این سوداییان عالم پندار مایهٔ زحمتی هستند و دل به هم زدنی . آثار تعرضات و اتهامهایشان هم در جای جای منظومه های نظامی پیداست ؛ نمونه اش علاوه بر انتقادی که خود شاعر در مقدمهٔ خسرو و ‌شیرین از زبان دوست متعصبی نقل می کند که : 

     

پس از پنجاه چلهّ  در  چهل  سال       

مزن پنجه در این حرف ورق مال 

در  توحید    زن    کآوازه    داری       

چرا  رسم  مغان  را   تازه   داری


           فصول آخرین همین منظومه است که شاعر برای بستن دهان بی چاک و بند مدعیان مقدّس نما پس از پایان طبیعی داستان که خودکشی شیرین است بر فرازِ جسد پرویز ، بی هیچ تناسبی بار دیگر به دوران زندگی و سلطنت پرویز  برمیگردد و شرح خوابی که شاه ساسانی دربارهٔ ظهورِ آخرالزمان دیده است و غیبگوییهای اردشیر بابکان و تصوری که از جمال مبارک حضرت رسول در خزانهٔ سلطنتی موجود بوده است ، و رسیدن نامهٔ دعوت پیغمبر گرامی به دربار سلطنتی و خیره سری پرویز که با آن همه علائم و کرامات نامهٔ مبارک را پاره می کند و نفرین حضرت رسول که باعث مرگ او شد ، و مجدداً گریزی به مسألهٔ معراج حضرت ختمی مرتبت . مطالبی که مطلقاً با زمینهٔ داستان تناسبی ندارد ، و کسانی که در حال و هوای استبدادی زیسته اند ـ اعم از حکومت دیکتاتوری یا سلطهٔ جهال متعصب که به مراتب از تسلط شاهان مستبد خطرناکتر است ـ ، آری کسانی که در همچو فضای مسمومی زیسته اند با یک نگاه درمیابند که این فصول به عنوان سپری برای دفع شرّ مقدّر بعداً بوسیلهٔ خود شاعر به کتاب افزوده شده است . شاید غریبانی که سالها و قرنهاست به آزادی رسیده اند و هر چه دلشان می خواهد می گویند و 

می نویسند ، اگر ترجمهٔ کاملی از منظومه های نظامی به دستشان برسد به حیرت افتند که چرا نظامی ، فی المثل وسط داستانی عشقی یکباره فیلش هوای هندوستان معرفت می کند و در مجلس بزمی که به قصدِ عشرت و خوشگذرانی و بیخبری ترتیب داده شده است هوس موعظه به سرش می زند و بزرگ امید را به بزمِ شاهانه می کشاند تا در مقولاتی از قبیل مبدأ و معاد و بقای روح و زندگی پس از مرگ و نشانیهای بعثت حضرت رسول دادِ سخن دهد یا شیرین زیبا را تبدیل به حکیمی سالخورده و فیلسوفی صاحب نحله می کند و حرفهای گُنده گُنده در دهنش میگذارد ، یا در منظومهٔ هفت پیکر یک سوم کتاب را صرفِ مواعظ حکیمانه می کند یا در اسکندرنامه جهانگشای عیاش رومی را قبل از حضور در بزم نوشابهٔ زیبارو و استفاده از ساز و آوازِ کنیزک چینی به زیارت کعبه می فرستد ؛ شاید این مطالب معترضه به نظرشان از مقولهٔ حشو قبیح آید ، و حال آن که همین نکته ها در نظرِ بعض محققان شرقی برای دریافتهای تاریخی و اطلاع از حال و هوای آن روزگاران از مطالب اصلی اهمیتِ بیشتری دارد . آنان شباهت عجیبی می بینند میان این معترضه های نابجای آن روزگاران با صفحات یا سطرهایی که امروزه در بعض کتابها سفید مانده است ؛ یا مقدمه های دشنام آلود و لبریز از نفرت و انکاری که شخص ناشر خطاب به مؤلف ، بر صدرِ کتابی می نهد که اقدام به چاپش کرده است . 

       اینها احتمالاتی ست که در ذهن من می گذرد ، شاید هر یک در تحول سلیقهٔ نظامی دخلی داشته باشد و شاید هیچ یک . اما در یک نکته تردیدی ندارم و آن بهره ای ست که فرهنگ ایران و تاریخ هنر ایرانی از این هوسنامه سراییهای نظامی برده است . 

     در کشور فرهنگی ما ـ منظورم قلمرو زبان فارسی و فرهنگ ایرانی ست ، نه مرزهای محدود و محقر جغرافیایی امروزه ـ آری در وطن فرهنگی ما بعد از کودتای ترکانی که به اشارت دربار عباسی ناگهان  درد دینشان گرفته بود و می خواستند ما را بعد از دویست سال دعوی مسلمانی بار دیگر مسلمان کنند ، تحولاتی صورت گرفت و از آن جمله بود حکومت فکری و سلطهٔ معنوی کسانی که بعنوان فقیهان و متخصصان شریعت به تفسیر آیات قرآن و احکام شرعی پرداخته بودند و استنتاجهای غالباً حیرت انگیز آنان از آیات قرآنی . عده ای از قشریونی که خدایشان مظهر جبّاریت و قهر و بنده آزاری بود و ظاهراً از قبیلهٔ همان بندگان خدایی بودند که در صدر اسلام ، خودِ صاحب شریعت و صحابهٔ خاص پیغمبر را از زهد خشک و وسواس آمیز خود به تعجب آورده بودند ، شروع کردند به استخراج احکام شرعی از متون آیاتی که به سلیقهٔ خود تفسیر کرده بودند و از فحوای احادیث و اخباری که بن و ریشهٔ بسیاری معلوم نبود ، به عبارت دیگر به نوعی رهبانیت و مردم گریزی و اعراض از هرچه خوب و مطلوب و زیباست روی آوردند ، نواختن و شنیدن موسیقی حرام شد ، دیدن روی خوش و حرکاتِ موزون از منهیات شرعی به حساب آمد ، خوردن غذای خوب و پوشیدن جامهٔ زیبا و بنای منزلِ با صفای مستحکم را بر خود و دیگران ممنوع کردند . نقاشی و مجسمه سازی ترویجِ کفر و بت پرستی به شمار رفت ، خواندن سرگذشتِ گذشتگان چون در دوران قبل از اسلام میزیسته اند و سعادت تشرّف به دین حنیف نصیبشان نشده است از مقولهٔ لهو و لعب معرفی گشت ، تنها چیزی که از نظرِ این جماعت صواب بود و مستلزمِ اَجرِ اُخروی ، ژندهٔ چرکین پوشیدن بود و در زاویه ای نشستن و روز و شب با تکرار عبارتی که معنی و مفهومش را غالباً نمی فهمند ، تُف و لعن فرستادن بر دنیا و زندگی دنیا .

       و این نتیجه ای ناگزیر است ، وقتی همهٔ حواسمان را بر لذاتِ عالم هستی فروبندیم ، گوشمان از شنیدن نغماتِ دلنشین موسیقی و آوازِ خوش و حتی کلام موزون محروم ماند ، چشممان از تماشای زیباییهایی که هر یک در حد خود شاهکار احسن الخالقین است اعم از سیرِ گل و گلزار و جمالِ دلدار و مصنوعاتِ دستِ بشر اَعَم از نقاشی و مجسمه ممنوع شود ، ذائقه مان از درکِ مزه های مطبوعِ مشروع به بهانهٔ زهد خشکی که مُبَلّغِ خشونت و ناهنجاری ست ناتوان گردد ، وقتی نتوان لحظاتِ فراغت را با خواندن داستانی دلنشین و شعری زیبا و شنیدن نغمه ای خوش و دیدن تصویری تماشایی ، شرکت در مسابقه ای ورزشی و بازی شطرنج پُر کرد ، ناچار همهٔ فکر و ذکرِ آدمیزادگان متوجهٔ جنسِ مخالف می شود انهم در حیوانی ترین لحظاتش . 

       اعمال افراطی جنون آمیزی  که نه اندک شباهتی به سیرهٔ پیغمبر اکرم و یاران برگزیده اش داشت و نه مَحمِل مُتقَنی در  کلام الله مجید .  

       ذوق سلیم ایرانیان فرهیخته ـ که با تحمل چونین زهدِ خشکِ نامعقولی مخالف بود و از طرفی غوغای عوام در کمین جانشان نشسته بود ـ مثل همیشه به چاره جویی برخاست و به جُستنِ گریزگاهی از تحمیلاتِ ذوق کُشِ فرهنگ سوز . 

       گروهی از اهلِ عرفان و تصوف که ذاتِ مقدس احدیت را نه به سودای بهشت و بیمِ دوزخش که عاشقانه می پرستیدند با تعبیراتِ کنائی خود به جنگِ ملولانِ گرانجان مأمورانِ عذاب آمدند که :


خوانِ کَرَم گسترده ای مهمان خویشم کرده ای       

گوشم   چرا   مالی   اگر من گوشهٔ نان بشکنم 


نوای نی را پیکِ عالَمِ جان گفتند و چَرخِشِ سماع صوفیانه را امواجِ روح ، و گروهی دیگر با قریحهٔ خداداد و نکته سنجیهای زیرکانه سرّ دلبران را حدیثِ دیگران نهفتند و و در عینِ اعتقاد خالصانه ای که به دین مقدس اسلام و شریعت سهل و سمح نبوی داشتند از دل و جان کوشیدند تاریخ و تمدن و فرهنگِ ایرانی را از لگدکوب جفای مهاجمانِ تُرک و عرب محفوظ دارند ، در رأس این گروه ، یکی خداوندگارِ سخنِ پارسی فردوسی طوسی ست که با نظمِ شاهنامه ایرانیان را متوجه گذشتهٔ باشکوه و مفاخرِ نیاکانشان کرد ، و دیگری همین نظامی گنجوی ست که با ظرافتی کم نظیر در قالبِ هوسنامه سرایی به جنگِ تاریک اندیشان کج ذوق بی سلیقه ای آمد که می کوشیدند احکامِ نورانی و رهایی بخش اسلام را از تاریکخانهٔ ذهن خود عبور دهند و صورتِ دگرگون شدهٔ آن را به ایرانیان عرضه دارند . 

     وسواسیانِ عالمِ پندار سرودنِ و خواندنِ شعر را از محرّماتِ و مکروهات می شمردند ، و نظامی سخنوران را همدوشِ پیغمبران معرفی کرد : 

   

 پیش و پسی  بست  صفِ  کبریا           

پس   شعرا   آمد   و   پیش  انبیا            


        آنان تَرّنم ساز و نغمهٔ آواز را صدای شیطان دانستند و شنونده اش را محکوم به عذاب دوزخ و اگر دستشان 

می رسید  

شکنجه ها و تَعزیراتِ دنیوی ، و نظامی در بزمِ با شکوهِ پرویز،  باربد و نکیسا را مقبلِ هم نشاند که : 

     

لبالب کرده ساقی جام چون  نوش         

پیاپی کرده مطرب  نغمه  در گوش 

نشسته    باربد     بربط      گرفته        

 جهان را چون فلک در خط   گرفته 

چو بر دستان زدی دست شکرریز          

به خواب  اندر شدی مرغ شباویز  

چو  بر  زخمه  فکند  ابریشم  ساز         

در   آورد   آفرینش  را    به   آواز

    

         جماعتی که با همه دعوی مسلمانی نتوانسته بودند بُتِ نفس خود را بشکنند و پایهٔ ایمان را در دل خویش چنان استوابر کنند که صورت بیجانی نتواند به لرزه اش افکند بدین بهانه که تصویر و مجسمهٔ از مقولهٔ همان تماثیل اعراب روزگار جاهلیت است و در هر خانه ای که باشد فرشتگان خدا به مسافت هفت خانه از آن جا گریزانند ، نقاش و مجسمه ساز را بت ساز و بس پرست می دانستند و سرپنجهٔ هنرمندشان را مستوجبِ قلم شدن ، نظامی به لطفِ بیانش مردم را متوجه هنر خداداهٔ صورتگران کرد و با توصیف پنجهٔ هنر آفرین شاپور نقاش و تیشهٔ بدایع نگار فرهاد پیکرتراش ، خلایق را متوجه اهمیت و ارزش این دو هنر کرد ، و از آن بالاتر خود با مدد قریحهٔ صورتگر و طبع صحنه سازِ خویش به جای مجسمهٔ سنگی و نقش بیجان ، چنان تصویرهای جاندار مجذوب کننده ای آفرید که با همهٔ پیشرفتهای بشر در صنعتِ سینما بعید است هنوز کارگردانی موفق به ساختن نظایر آنها شده باشد . آن هم چه تصویرهایی . آمادگی دارید یکی دو تابلوش را با هم تماشا کنیم ؟ بفرمایید ، این زیباترین زنِ زمانه است که در دامن کوهسار مصفایی ، پیکر خوشتراش دلربای خود را عریان به آغوش چشمه ساران سپرده است : 


چو قصدِ چشمه کرد آن نور چشمهٔ نور 

فلک   را   آب   در   چشم  آمد  از  دور 

سهیل   از   شعر   شکر گون   بر  آورد 

نفیر   از     شعری    گردون    بر آورد 

پرندی    آسمان   گون   بر   میان   زد 

شد   اندر   آب   و  آتش  در  جهان  زد 

فلک   را    کرد    کحلی   پوش    پروین

 موصل    کرد    نیلوفر     به    نسرین 

حصارش   نیل   شد   یعنی     شبانگاه 

ز  چرخِ   نیلگون   سر   بر  زد  آن  ماه 

تنِ    سیمینش     می غلطید    در   آب 

چو   غلطد   قاقمی   بر    روی  سنجاب 

در   آب   انداخته  از   گیسوان    شست

نه  ماهی  بلکه  ماه  آورده    در   دست  

در    آب    نیلگون   چون   گل   نشسته 

پرندی      نیلگون    تا      ناف     بسته 

همه    چشم    ز    جسم    آن    گلندام 

گل    بادام   و    در  گل     نغز    بادام

ز   هر  سو شاخ   گیسو   شانه  می کرد 

بنفشه     بر    سر    گل   دانه   می کرد  

چو   بر   فرق  آن  می افشاند  از  دست 

فلک     بر    ماه     مروارید    می بست 


صحنه را تماشا کردید ، لطفاً آب در دهان آمده را فرو برید و به من بگویید کدامین کرگردان هالیوود ، با آنهمه شناگر و با آنهمه حقه های سینمایی می تواند صحنه ای بدین دل انگیزی و جاودانگی بیافریند ، صحنه ای که جز  جزئش از نظرگاهِ متشرعان حرام است که اولاً صحنه سازی ست و تصویرگری ، و ثانیاً تصویر مربوط به زنی زیباست ، و ثالثاً عُلیامُخدّره لخت است و فقط پرندی نیلگون تا ناف بسته ، و رابعاً با یک دنیا طنازی در آب نیلگون چون گُل نشسته و گیسوان بلندش را بر فرازِ آب رها کرده . واقعاً که می اندر جام زر از دست کافر . 

      و این از برکتِ نفوذِ شعر است که در طول اتن هشتصد و چند سال نه کسی جرأت کرد آن را به آب و آتش سپارد و نه تماشایش را ممنوع کند . با این که شما ایرانیان مقیمِ این ورِ دنیا از برکتِ تمدن لختیها غرقِ ناز و نعمتید و به هر حال ندیده نیستید ، لطفاً خودتان را قرصو محکم نگهدارید تا گوشه ای از صحنه را برایتان نمایش دهم . 

      این شیرینِ زیبایِ مغرور است که خسرو را به خانهٔ خود نپذیرفته و بعد از مبلغی گله گذاریها و ناز و نیازهای بی نتیجه شاه جوان و هوسبازِ ایران را بور کرده است و اکنون می خواهید به اعتراض از جا برخیزد و به گفتگوها پاین دهد : 


بگفت  این  و چو سرو از جای برخاست 

جبین  را  کج  گرفت   و  فرق  را راست 

جمال   خویش   را  در   خزّ    و    خارا

به     پوشیدن    همی      کرد    آشکارا 

بدان   آیین   که    خوبان  را  بوَد  دست 

زنخدان   می گشاد  و    زلف   می بست 

گَهی  می کرد  نسرین    را قصب   پوش 

گَهی    می زد    شقایق     بر     بَناگوش 

گهی     بر   فرقِ     بند   آشفته  می بود 

گره  می بست  و بر   مه مشک  می سود 

ز   گیسو  گه  کمر   میکرد    و  گه    تاج 

بدان    تاج   و   کمر  شَه   گشته  محتاج 

چو   هر   هفت   آنچه  بایست  ز   نکویی

بکرد     آن      خوبرو      از      خوبرویی     

به  شوخی   پشت     بر   شه  کرد   حالی

ز    خورشید    آسمان    را    کرد    خالی 

در    آن   پیچش  که   زلفش   تاب می داد 

سَرینش     ساق    را    سیماب     می داد

به    گیسوی    رَسن وار   از   پس    پشت

چو    افعی    هر   که  را می دید  می کشت 

بلورین      گردنش     در   طوق     سازی  

بدان     مشکین     رسن   می کرد   بازی 


     مردان متعصبِ زمانه غافل از روح تعالیمِ آزادی بخش اسلام و بیخبر از شیوهٔ رفتار اسوهٔ حسنهٔ عالم بشریت با زنان و دخترانش ، در اوجِ سیه دلی و بیرحمی زنان و دختران خود را زندانی حصار حرمسرا می کنند و به جای آن که همت مردانهٔ خود را صرفِ تربیتِ درست و رشد معنوی این بندگان ستم رسیدهٔ خدا نمایند ، همه سعیشان این است که مبادا چشمِ نامحرمی به گوشهٔ چادر ناموسشان افتد . کارِ این قساوت و بیرحمی به جایی می رسد که فلان مرد کج سلیقه ای که خود را خلیفهٔ رسول الله می داند عبور و مرورِ زنان را حتی با چادر و چاقچور و روبنده در کوچه و بازارِ شهر ممنوع می سازد که مبادا هیکلِ در چادر پیچیدهٔ این سیه روزگاران مایهٔ اغوای مردان شود و کارِ اهل پرهیز و دیانت به گناه کشد . 

      و با این شیوهٔ رفتارِ ظالمانه ای که هر موجودی را به عکس العمل و چاره جویی وامی دارد ورد زبانشان افسانه هایی ست که درعالم خیال برای مکرِ زنان ساخته و پرداخته اند بی آن که اشارتی به غرورِ جهالت آلود خویش کنند و رفتارِ خود را مایه بخش حیله های افسانه آمیزِ زنان دانند . در جهان ذهنیِ این جماعت زن عاملِ فساد است و نه شاگرد که استاد شیطان و وجودش مایهٔ نکبت و سرافکندگی و نامش « عورتینه » ، بدین مفهوم کنائی که پوشاندنِ او از چشم مردم به همان درجه واجب است که عورت نهفتنی . در جهان تاریک این متعصبان و این افتادگان شهوت نفس ، وجودِ زن صرفاً وقف حوایج نفسانی مرد است . متاع حقیر بی ارزشی ست  که هم میتوان از بازار نخاسان خریدش و بعنوان مِلک طلق شخصی به خانه بردش ، و هم می توان با پدری یا پدربزرگی وارد معامله شد و در هر سن و سالی دستش را گرفت و با چدر به خانه برد و با کفن به گورستان سپرد . در نظر این جماعت زن موجود ضعیف ناقص عقلی است که نه مستحق علم آموختن است و خط نوشتن که مبادا نامه ای عاشقانه بنویسد و مایهٔ سرافکندگی پدر و برادر شود و خونش نه مباح که واجب گردد ، و نه حق دارد هم پای و همدوش مردان در فعالیتهای اجتماعی شرکت جوید تا چه رسد به سواری و شکار ، و روبه روی مردان ایستادن و از حق و اختیار خویش دم زدن . تحملِ اینِ ستمِ عظیمِ اجتماعی آن هم به نام دین و شریعت برای مسلمانان صاحب فهم ایرانی دشوار است ؛ اما جو زمانه و نفوذ افکارِ قِشریِ اهل تعصبِ در انبوه عوام به حدی ست که اعتراض و مقاومت مستقیم ناممکن  

می نماید.   

    این جاست که ذوق هنری به میدان می آید ، و بی آن که اشارتی به تنگناهای زمانه داشته باشد در پناه داستان ، دختر زیبا و دلیر ایرانی را لباس مردان می پوشاند و به جنگ سهرابی می فرستد که مردانِ پُر مدعا را در میدانِ جنگ بر خاکِ شکست افکنده است،تا جوانِ از توران آمده انگشت حیرت به دندان گیرد و زمزمهٔ اعجاب بر لب نشاند که «زنانشان چنین اند ایرانیان».

دختر کابلی را بر بام قلعه می فرستد تا با پاسخ « به جان پروریدم من این تار را » ، مردِ منتخب و محبوب خود را غرق شگفتی کند . در این مقوله شاید سهمِ نظامی از همهٔ شاعرانِ روشنگرِ ما بیشتر باشد . 

     زن در منظومه های نظامی بجز لیلیِ عرب ، عموماً مظهرِ هوش و جسارت و قدرت روح‌ و طهارتِ دامان است ، چیزی از مرد کم ندارد و گرچه آن مرد شهریارِ قدرتمندی چون خسرو پرویز باشد یا پادشاه جمجاهی چون بهرامِ گور یا جهانگشای قوی پنجه ای چون اسکندر . 

    در منظومه های نظامی زن قهرمانی ست که شخصاً مرد دلخواهش را انتخاب می کند نه به حرفِ عمه و تعریف خاله و تحکّمِ

پدر . زن موجود دلیری ست که یکّه و تنها بر اسبِ بادپا می نشیند و از ناف ارمنستان تا عمقِ مداین می تازد ، بی آنکه از تنهایی احساس وحشتی کرده باشد . زن انسانِ سربلند جسوری است که شاه قدرتمندی را با زمزمهٔ کار نیکو کردن از پر کردن است به خشم می آورد و سرانجام با صرفِ سالها تمرین و بردوش کشیدن گاوی قوی پیکر و بالا برنش از هفتاد پله ادعای خود را بر کرسیِ ثبوت می نشاند . زن موجودِ متفکرِ عاقلی ست که بر هوای نفس خود مسلط است و در اوج هیجان و در دل محفل خاصی که با مرد مطلوبش نشسته است سر از تسلیم باز می زند و نگران سرنوشتِ اوست که : 

در   این  آوارگی   ناید  برومند 

که   سازم  با   مراد  شاه پیوند       

اگر  با  تو  به  یاری سر در آرم 

من  آن  یارم که از کارت بر آرم 

تو  ملک پادشاهی را به دست آر 

که  من  باشم  اگر  دولت بود یار 

     در آثار نظامی دختران به جای آن که پشت درِ بسته یا پردهٔ فروهشتهٔ حرمسرا بنشیند و در انتظارِ مرد ناشناسی که بیاید و از پدر خریداریشان کند ، به سخن چینی و فال نخود گرفتن و سِحر و جادو کردن مشغول باشند ، اهل ورزشند و گردش و چوگان بازی و یکّه تازی 

 چو  شیر  ماده  آن  هفتاد  دختر 

سوی شیرین شدند آسوب در سر 

به   مردی   هر   یکی  اسفندیاری 

به   تیر  انداختن   رستم   سواری 

چو   در   بازیگه  میدان   رسیدند   

پریرویان   ز  شادی  می پریدند 

روان شد هر مَهی  چون  آفتابی 

پدید   آمد   ز   هر   کبکی   عقابی 

به   زخم   نیزه ها    هر   نازنینی 

نیستان    کرده   بر  گوران زمینی 

به   نوک   تیر  هر خاتون  سواری 

فرو     داده     ز    آهو    مرغزاری 

 

زنی که نظامی می پسندد و به ایرانیان معرفی می کند انسان خردمندِ صاحب فراستی ست که خود را از مردان زمانه کمتر 

نمی بیند و گرچه آن مرد پادشاه مملکتی به پهناوری ایران باشد . 

      باری ، برای من تردیدی باقی نمانده است که قهرمانان داستانهای نظامی دقیقاً در جهتِ مخالفِ متشرعان محتسب مزاج زمانه حرکت می کنند ، و شعر نظامی یک تنه بارِ دفاع از همهٔ هنرهای ممنوع و مظلوم ایرانی را بر دوش گرفته و در غیابِ نقاشی و موسیقی و مجسمه سازی و نمایشگری و آوازه خوانی و زیباشناسی و چهره آرایی و شاد خواری و ... ، جانشینِ یکایک اینها شده است . و از اینها بالاتر مدافع گذشتهٔ ایران و حشمتِ نیاکان و سنن و تمدنِ ایرانی و حقوق زنان و نام بلندآوازهٔ هنرمندان بوده است . 


برگرفته از مجلهٔ ایرانشناسی ، سال سوم ، شماره چهارم ، زمستان ۱۳۷۰ ، ص۶۶۷ الی ۶۸۳ , ویژه نامهٔ « سال نظمای گنجوی »