۳۱ شهریور ۱۳۸۸

از خاطراتِ ادبی دکتر پرویزِ ناتل خانلری


از خاطراتِ ادبی دکتر پرویزِ ناتل خانلری 

دربارهٔ ملک الشعرا  بهار 


مقدمه : 


     این مصاحبه قسمتی از سلسله مصاحبه های مفصلی است که دکتر صدرالدین الهی با دکتر خانلری در سال ۱۳۴۵ انجام داده . که به یادبود او در مجله ایرانشناسی به سال ۱۳۷۰ به چاپ رسیده است ، در این بخش از مصاحبه که بسیار جامع و مفصل هم هست ، ما با نظرات این بزرگ مردِ « متعادلِ » ادب پارسی در مورد مرحوم ملک الشعرا بهار ، که ۳۰ مجلهٔ سخن را چاپ می کرد و سالها مدیریت بنیاد فرهنگ ایران را داشت و چندین چند کتاب تصحیح و تألیف کرد و در عالم سیاست نیز مناصب بالایی همچون وزارت فرهنگ و سپس سناتوری را در کارنامهٔ خود دارد ، آشنا می شویم . این مصاحبه حاوی نکات بدیع و جالبی است که دکتر خانلری آنها را به بهترین نحو ممکن بیان کرده و راهگشای نابی ست در شناخت این آخرین ادیب بزرگِ زمانهٔ ما . 

       خانلری هیچگاه واردِ وادی سیاست نشد و هیچگاه به آن تعریف مشهورِ ما که « روشنفکر خوب باید مخالفِ طبقه حاکمه باشد » نزدیک نشد و در آن مقام و منصب بالای فرهنگی جز خدمت و یاری رساندن به اهل فرهنگ دغدغه ای نداشت . پاک ماند و پاک از دنیا رفت . شاید بسیاری از شما شعر معروفِ او « عقاب » را خوانده اید و اگر اینطور نیست ، خواندنش واجب ،زیرا  که بر ما ثابت می گرداند که او شیفته و والهٔ طبقهٔ حاکمه نبود و با روش خود، همه وقت انتقادات جانداری چه در حیطهٔ اجتماعی و چه در عالم سیاست ، با زبانی متعادل و به دور از چریک بازیهای متداول آن زمان ، به رشتهٔ تحریر در می آورد . 

     خانلری به سال ۱۲۹۲ در تهران متولد شد و در پاییز ۱۳۶۹ دارفانی را وداع و گفت . بد نیست بدانیم که او نیز از مزایای انقلاب اسلامی نیز بی بهره نماند و در همان اوایل چند ماهی را در زندان سپری کرد و در آخر والیان امر هیچ گونه سند و یا شواهدی دال بر ناپاک بودن و سرسپردگی وی نیافتند و او را در آن سن بالا با تنی رنجور از بند رها کردند . 



      صحبت از بهار درست در وسطِ بحث دربارهٔ نیما و شعرِ او به میان آمد . دکتر خانلری همیشه از نیما این خاله زادهٔ بزرگتر با نوعی ناباوری سخن می گفت و به لحنی آمیخته به نیشخند وی را صاحبِ تخیلی وسیع ، غریب و گاه جذاب می دانست و همیشه نخستین کششهای خود را به سوی شعر مدیونِ او می دانست . اما با اینهمه نه خود او را جدّی می دانست و نه شعرش را . در آن روز بحث از قابلیتِ انتقالِ معنی در شعرِ نیما بود و سرسختیهای من که « نَحو » در زبانِ نیما به نحو تعارُف نیست و لاجرم باید به آن فکر کرد و نیک و بدش را بیطرفانه سنجید و دکتر خانلری ناگهان برآشفته گفت : 

   

     ج ـ نه آقا ، این طور نیست « بین یک شاعرِ اَلکَن مثلِ نیما و یک شاعرِ فصیح مثل مَلِک فاصله از زمین تا آسمان است . » اصلاً بگذارید من یک خورده دربارهٔ مَلِک حرف بزنم و دو سه جلسه دربارهٔ او گفتگو کنیم چون این شاعری ست که درباره اش مبالغه ـ چه بد و چه خوب ـ زیاد شده و همیشه شخصیتِ سیاسی او میزان قضاوت ادبی دربارهٔ او بوده است .

 

    روش ما و قرارمان این بود که من تسلیم جریانِ ذهنِ او باشم . ت اگر چیزهایی را دربارهٔ کسی میل دارد بگوید ، بیان کند تا به قولِ خودش با آن طنز شیرین « این خاطرات ادبیِ سراسر زد و خورد و هیجان انگیز از آثارِ ما باشد به اشتراکِ شما . » 

    در فاصلهٔ یک لقمه و یک جرعه ، یک مکالمهٔ تلفنی و چند دقیقه ای تأمل من کلی ترین سئوال را در ذهنم مرتب کردم و دانستم که برای دو یا سه جلسهٔ بعد باید دیوانِ مَلِک را کاملاً ورق بزنم . به این جهت وقتی او با جملهٔ « بله می گفتیم » ، که معمولاً به صورت کلید بازگشایی در گفتگو بکار می برد ، سکوت را شکست ، پرسیدم : 

 

      س  ـ آقای دکتر لطفاً تعریفی بدهید از بهار به عنوانِ شاعر تمام ادوارِ تاریخ معاصر ایران از انقلاب مشروطه تا واقعهٔ آذربایجان . بهار کیست ؟ چرا به این حد از شهرت رسیده ؟ وجه امتیازِ او از همعصران و شاعرانِ همانندش چیست ؟ 

      ج  ـ این ابتدایی ترین و در عین حال بهترین سئوالی است که می توان با آب بحث را باز کرد . به نظر من بهار آخرین « ادیب بزرگ » ایران بود . « ادیب » تعریف جامع الاطرافی ست که در نزد قدما متداول بوده برای معرفی کسانی که در کلیهٔ « علوم ادبی » به مرحلهٔ کمال می رسیده اند در مقابل فقیه و حکیم  که به علمای علوم نقلی و عقلی گفته می شده . این که می گویم بهار آخرین ادیب بزرگ ایران بود از آن جهت است که او تمام دانشهای ادبی قدیم را در خدمتِ ذوق و استعداد شاعری خود گرفته بود و به اصطلاح به علمِ خود عمل می کرد و نشان می داد که خوانده هایش را در میدانِ آزمایش به کار گرفته و با نهایت استادی موفق شده است . در میان استادان خود من که شما هم محضرِ آنها را درک کرده اید ما ادبائی مانند آقایان همایی و فروزانفر داشتیم اما من به جرأت در مورد مرحوم بهار کلمهٔ « ادیب بزرگ »‌را به کار می برم . 

    اما این که اشاره کردید به بهار از نظرِ حضورِ مؤثر او در تاریخ معاصرِ ایران ، یک صفت دیگر را هم بر ادیب بزرگ اضافه می کنم و آن این که او « ادیبِ بزرگِ میهن پرستی بود » . راز امتداد تاریخی او را باید در میهن پرستی او جُست و یافت . چرا به این حد از شهرت رسیده است ؟ زیرا دانسته های خود را در خدمتِ حرکت تاریخی زمان خود قرار داده و از پنهان شدن در حجرهٔ در بستهٔ محفوظات و معلوماتِ مکتبی خودداری کرده است . 

       س ـ یعنی می فرمایید که بهار در کارِ ادبی خود دنبال بوآوری و تجدد می رفته ؟ 

      ج ـ  نه نوآوری به این معنی که که امروز متبادر ذهن من و شماست برای مَلِک معنا و مفهومی نداشت ، دلیلش هم این است که او در جریان تحولات ادبی سالهای سلطنت رضاشاه یا گرفتار مسائل سیاسی و یا به علت آن که به زبانهای اروپایی آشنایی ندشت پی آنها نمی رفت . اما  او در کاری که خود استادش بود یعنی  کار علم حجره ضرورت یک تحول و تجدد را احساس کرده بود و از چنگ قالبهای قراردادی علوم ادبیه تا سر حد امکان فرار می کرد . همین جا باید به شما عرض کنم که از او در این راه شجاعتر و تندروتر بدیع الزمان فروزانفر بود . بهار در مقابل هجوم فکر تازه مقاومتهایی داشت در حالی که فروزانفر همیشه دنبال این می رفت که یک فکرِ تازه پیدا کند و با آن دست و پنجه نرم کند . تفاوت این دو نفر را وقتی من فهمیدم که رسالهٔ دکتری ام را آماده میکردم بهار استاد راهنمای بود و به قول خودش به شوخی از روی اجبار ، در حالی که بدیع الزمان گاه با دقت صفحه به صفحه رسالهٔ من مرا می دید به آن فکر می کرد و با من بحث و گاهی جدل داشت . با اینهمه بهار کسی ست که تمام علوم ادبیهٔ زمان خود را در خدمتِ بهتر کردن و جان دادن به شعر خود به کار گرفته است . از اوزان سنگین عروضی گرفته تا ظرافتهای خاص بدیعی . 

    وجه امتیاز او از شاعران همانند و همعصرش در همین پویندگی در علوم ادبی است و جرأتش در این که مضامین شعری خود را در لباسهایی عرضه کند که در سنّت شعر اصلاً برای آن چنین اجازه ای صادر نشده است . قصیده های او دربارهٔ « کیک » ، « غوک » ، « خزینه » مثالهای خوبی ست . مثلاً در « غوکنامه » که در اقتفای لبیبی سروده و تمام قصیده به شرح‌حرکات شبانه و توالد و تناسل وزغهاست یک کار فنی جالب از نظر شعر کلاسیک فارسی ست . چه از نظر وزن 

 

بس کن از این مکابره  ای  غوکِ ژاژخا 

خامش گرت هزار عروسی ست ور عزا     


 و چه از نظرِ تعریف حالات و حرکاتِ زندگی ، فرضاً رنگ به رنگ شدن وزغها :

 

در خاک تیره ، تیره  و  در  خاک زرد ، زرد 

در جای سبزه ، سبز و به جای سیه ، سیاه 


این جرأت به طرف مضامین تازه رفتن اگر هم در دیگر همعصران او وجود دارد قدرت از معرکه بیرون جستنش در آنها نیست و اکثراً به صورت قصاید ذلیل و علیلی در می آید که دیده اید در وصفِ کشتی و هواپیما و تِرَن ، که به فیزیک و شیمی منظوم بیش از یک منظومهٔ ادبی شبیه است . نزدیکترین کسانی که با بهار در این راه شانه به شانه ساییده اند افسر و ادیب الممالک فراهانی هستند ولی هیچ کدام از اینها آن ضرب و جوهر شعرِ بهار را برای عرضهٔ موضوع تازه در زبان ادبی قدیم ندارند . 

     س ـ پس تصور می کنید به این دلیل است که بهار در تاریخ ادبیات ایران یک شاعرِ ماندنی ست ؟ 

     ج ـ این یکی از دلایل است در زمینهٔ شعر به خصوص قصیده یکی از دلایل ماندنی بودن بهار ذکاوت بی اندازهٔ او در تشخیص سرنوشت قصیده به عنوان یک قالب شعر است . بهار نسبت به تمام همعصرانش که هنوز گرفتار قصاید مطول « کامیه » و « بائیه » و استقبال و بدرقه از شاعران نسلهای پیش بودند این مزیت را داشت که دریافته بود این جامه برای روزگارِ ما کوتاه شد و با همهٔ بلندی ابیاتش نمی تواند پوشانندهٔ همه مقاصد این روزگار باشد . به این جهت او به یک اقدام متهورانه دست زد . یعنی با کنار هم قرار دادن عناصر شعری سازندهٔ قصیده از قبیل بُحورِ دشوار ، قوافی و ردیفهای نادر ، و دخل و تصرف ادیبانه در زحافات عروضی ، از یک طرف ، و عناصر متحرک و مورد بحث جامعه از طرف دیگر قصیده هایش را به صورت شرح احوال روزگار خود درآورد منتهی شرح احوالی که گاه جامعیت ابدی شدن هم در آنها بود . به عبارت دیگر بهار با این کارِ خود « تای تَمّت را به قول آخوندها و point final را به قول شما فرنگیها در کتاب قصیدهٔ فارسی گذاشت » و به اعتقادِ من کسی هم جز او نمی توانست این کار را بکند یعنی بیاید و آخرین تجربهٔ موفق را در یک قالب صد در صد سنتی که معروف به قالب تغزل و تشبیب و مدح و حکمت است انجام دهد و در این قالب با زبان ساخته و پرداختهٔ خود شاهکار هایی به وجود بیاورد که بیشک آخرین است ، مثلاً قصیدهٔ معروفِ آذربایجانِ او : 


جِرمِ خورشید چو از حوت به برج بره شد 

مجلسِ  چهاردهم   ملعبه  و  مسخره  شد  


یک کار استثنایی در عرضهٔ وقایع تاریخی ست با زبانی خاص که خاص بهار است و نه هیچ کس دیگر . شما تصور می کنید کار آسانی ست آوردن کلمه های نظیر «‌سوتک » ، « قلقلک » ، « پالان » در کنار کلمه هایی چون « مستغرق » ، « ماسکه » ، « ملعبه » ! یا قافیه کردن با « قرقره » ، « فرفره » ، « شبچره » با 

« قسوره » ، « قنطره » ، « مستعمره » کار هر آدم چند سطر شعر از بر کرده است ؟ برای الفت دادن این کلمات با هم آنهم در یک قصیده آدم باید « ادیب » باشد . وگرنه مثلاً شهریار هم سعی دارد که کلماتِ عامیانه را در غزل یا قصیده بکار بگیرد ، اما او همیشه ظرافت و زیبایی و تخیل شاعرانه اش قربانی این نداشتن احاطه و ریشه در زبان می شود . در این قصیده که من گفتم در یک جا و در دو بیت پشتِ سر هم بهار ، هنرِ الفت دادنِ موضوع با کلمات و طبیعی بیان کردنِ واقعه را نشان میدهد : 


کاروانی از ری همی به سوی مسکو رفت 

جملهٔ خاطره ها مستغرق این خاطره شد 

دستهٔ  دزدان  چون  دیدند  این معنی را  

هر یکی  بهر فراریدن  چون فرفره شدند 


یا ضرب المثل « گرو رفتن پالان عروسی خر است » را نمی توان به دستِ هر کس داد که در یک قصیده آنهم قصیدهٔ سیاسی مصرف کند . 


ارتجاع  آمد  و  از  آزادی  کینه کشید  

رفت پالان گرو ، ایّام به کامِ خره شد 


به این دلیل است که بهار در ادبیاتِ فارسی به عنوانِ آخرین قصیده سرا یا کسی که آخرین چراغ را معبد قصیده روشن کرد باقی خواهد ماند . 

       س ـ آیا علل دیگری هم برای ماندنی شدنِ او به نظرتان می رسد ؟ 

       ج ـ من فکر می کنم هرگاه شاعری بتواند از معاصر بودن یعنی زیستن روزمره در عصر خود و با قیل و قال زمانه و قضاوتهای آن جانِ سالم به در ببرد و گرفتارِ دو عارضه یعنی « شعر برای ذوق محدود یک روزگار سرودن » و « بلندپروازی و شعر برای مخلّد و جاویدان شدن ساختن » نشود ، به نقطهٔ شروع برای ماندن در تاریخ ادبیات دست پیدا کرده . 

       س ـ و همین ؟ ...

       ج ـ نه عرض کردم نقطهٔ شروع . این تازه بسته به این است که شعرِ این شاعر بیرون از حیاتِ 

« جسمانی » زمانهٔ خود که مثلاً existence temporelle  فرنگی آن است بتواند به حیاتِ 

« تاریخی » و سپس « ابدی » existence  historique  و existence eternelle دست یابد . 

      س ـ و بهار در کجای این طبقه بندی شما قرار دارد ؟ 

      ج ـ  بدونِ شک او از محدودهٔ حیات جسمانی و زمانهٔ بیرون آمده . 

      س ـ  ضابطهٔ شما برای این خروج چیست ؟ 

      ج ـ یک ضابطهٔ خیلی ساده و در عینِ حال پُر معنیٰ ... شاید گاهی هم خنده دار .

دکتر خانلری سکوت می کند روی یاددشتهای پراکنده ام من این ابیات را نوشته ام که حتماً او در آن حال خوانده است : 

نمیرم    از    این    پس    که    من      زنده ام 

که       تخم        سخن         را         پراکنده ام 

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت 

هنوز   آواز    می آید     به  معنی   از  گلستانم   

و با تأنی همیشگی ادامه می دهد : 

       ج ـ خنده دار از این جهت که وقتی شعر یا نثرِ شما وارد کتابهای درسی ساده شد ، اولین قدم را به طرفِ خروج از محدودهٔ حیات زمانهٔ خود برداشته اید . این که می گویم کتاب درسی منظورم این کتابهای اخیر نیست منظورم آموزش است به طورِ کلی . در مکتبهای ما « عمّ جزو » اولین کتاب درسی بود بعد یکمرتبه می آمدند سراغ « گلستان » که من البته با این که گلستانِ سعدی اساسِ آموزش فکری یک بچهٔ هفت ساله باشد موافق نیستم ، اما زبانِ گلستان آمده است در مکتب ، حافظ هم بعدش آمده . در موردِ بهار این را باید بگویم که او به اتفاق ایرج و پروینِ اعتصامی معدود شاعرانِ معاصرِ ما هستند که وارد کتاب درسی شده اند و نشان می دهد که چشم اندازهای شعری اینها قابل انتقال به نسل بلافصل و حتی نسلِ حاضر در زمان خود آنها بوده است . بهار نه تنها به این دلیل بلکه به دلیل این که توانسته است مضامین و مفاهیم زمان خود را به صورت موضوعات همیشگی و قابل فهم و لمس جهت نسلهای بعد در بیاورد ، جای ماندنی دارد . 

      س ـ اجازه بفرمایید بپرسم در این سالهای اخیر در کتابهای درسی که بعضی از آنها هم زیر نظرِ خود سرکار تهیه شده چرا اشعاری از این قبیل کمتر است ؟ 

     ج ـ سلیقهٔ مؤلفان کاملاً فرق دارد . کمی هم زمان عوض شد و زبان به تبع زمان از دشواریهای نسل پیش خالی شده ، لاجرم متون ساده تر و گاه تازه تر انتخاب شده است ولی برای خود من شعرهایی مثل : 


برو کار می کن مگو چیست کار 

که  سرمایهٔ  زندگانی  ست  کار

یا 

جدا  شد  یکی چشمه از کوهسار 

به ره گشت نا گه به سنگی دچار 


که در کتب قدیم بود هنوز به عنوان بهترین نمونه های زبان و و فکر قابل عرضه است . البته اینها که گفتم یعنی مدرسه ای شدن یک شاعر به مفهوم حیات تاریخی او و بین حیات تاریخی شاعر که چند نسل و حتی چندین نسل را در خود می گیرد با حیات ابدی او یعنی آنچه که شاعر را تا اوج همیشه ماندن می رساند فاصله بسیار زیاد است و در مورد مرحوم بهار این قسمت دوم را باید قرنها قضاوت کنند نه قرن ما نه قرنِ من . 

     س ـ من این کار را کرده ام از جمع ۳۳۴ قصیده ، سی و نه قصیده در بَحرِ رمل مثمن یا مسدس است حالا به کامل و ناقصش کاری نداریم . 

   در تمامِ مدت مصاحبه ای که با دکتر خانلری داشتم هیچ وقت سعی نکردم که به خاطر خوشایند او از شکل و نام وزنهای شعری که پس از رسالهٔ دکتری « تحقیق انتقادی در عروض فارسی » و بعد با تکمیل آن در کتاب وزن شعر فارسی وضع کرده بود استفاده کنم . گاهی که هوس شیطنتی داشتم از اصطلاحاتِ عروضی بعد از نام بحر هم مثل مخبون و مکــــفـــو ف و ... استفاده می کردم و آن وقت او هم از سرِ لجبازی یا تنبیهِ من و هم برای این که تنفسی در گفتگو پیدا شده باشد به تقطیع شعر از هر دو صورت « عروضی » و « مصوت و صامتی » به اتکا   کوتاهی و بلندی هجاها می پرداخت و با دقت و وسواس خاص خود ثابت می کرد که پای دوایر تقطیع عروضی در جاهایی که تکلیف هجا مبهم است لنگ می ماند . در آن روز او فقط این را از من گرفت و گفت : 

        ج ـ بله مثلاً ملاحظه کنید که این بحر رمل که تمام مثنوی در آن است و خیلی از قصاید عرفانی ، در نظر بهار آسانترین و نرمترین بحر است برای بیان مقاصدِ طولانی سیاسی . این جاست که من معتقدم او با هوشیاری تمام از بیکاره شدن بحرهای شعرِ فارسی برای مضامینِ کهنه شده آگاه بود و آنها را به خدمت موضوعات مخصوص روزگار خود گرفته است . یکی دو تا از این قصیده ها را با هم نگاه کنیم ببینیم . 

ورق زدیم و او انتخاب کرد . 


هر که را مهرِ وطن در دل نباشد کافر است

معنی  حبّ  الوطن ، فرمودهٔ  پیغمبر  است    


و تمام قصیده را نگاه کرد ، گفت : 

        ـ این قصیده در مدح اعلیحضرت فعلی ساخته شده ، اما اصلاً از نوع قصایدِ مدیحه نیست . در تمام قصیده بهار به اهمیت سلطنت توأم با عدالت و رعیت پروری اشاره کرده آنهم با مفاهیم روز و با تکیه بر بسیاری از اصول اخلاقی . « مثلاً ببینید آن مَثَلِ معروف عربی « الملک عقیم » را که به معاویه نسبت میدهند چقدر خوب به کار گرفته » 


 با جهانداری نسازد عقلهٔ خویش و تبار 

پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است 

یا این یکی 

آنچه کوروش کرد و دارا و آنچه زرتشت مهین 

زنده  گشت  از  همت  فردوسیِ  سِحر  آفرین 


که برای هزارهٔ فردوسی ساخته و بحر رمل « به قولِ شما » را مثل آبِ روان به کار گرفته تا زندگی فردوسی را آنهم نه برای قصه پردازی بلکه برای نشان دادن اهمیت سخن ماندگار . 


آنچه گفت اندر اوستا زردهشت و آنچه کرد 

اردشیر    بابکان    تا    یزدگرد     با فرین  

زنده  کرد  آن جمله فردوسی به الفاظ دری 

اینت  کرداری  شگرف  و اینت گفتاری متین 


همین طور که دیوان را ورق می زد با شوخی کودکانه روی صفحه ای ایستاد . 

    ـ اشکال کار این است که خیلیها آمده اند و چند قصیدهٔ معروفِ بهار را چسبیده اند و او را فقط با همین قصیده ها معرفی می کنند . 

     س ـ مثل دماوند ... جغدِ جنگ ... سِر ادوارد گری ... ، تا بر ز بر ری است جولانم ...

     ج ـ بله که البته اینها قصیده های هستند که حقاً ماندنی هستند به دلیل اینکه استخوان و گوشت آنها از مفاهیم ازلی مورد احساس انسان ساخته شده و لاجرم تا مغز استخوان و تا اعماق روح آدم اثر می کند . من در مورد آنها حرفی ندارم ، اما برای بسیاری از قصیده های خوب بهار که ناشناس مانده اند متأسفم . مثلاً همین را نگاه کنید ، در این قصیده یکی از انتقادی ترین و جذاب ترین گلایه ها را می توان یافت . به نظر من این یکی از شاهکارهای « شکوائیاتِ » فارسی ست . بگذارید امروز این قصیده را با هم بخوانیم ، از هر کار دیگری بهتر است . 

و با آن تأنی و حوصلهٔ مخصوص خودش تمام قصیدهٔ هفتاد و چهار بیتی بهار را خواند با این مطلع و چند بیتی که من به یاد تأکیدهای او بر آنها دوباره نقل می کنم : 

یاد   باد  آن  عهد  کِم  بندی  به  پای  اندر نبود 

جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود 

استخوانم    خرد    شد     در    آرزوی   معدلت 

کاشکی    ز    اول   همای   آرزو   را   پر   نبود 

در   امید   نوگل  اصلاح  ،  صوتم  پست  گشت 

کاش    هرگز    بلبل    را    امید    خنجر    نبود 

لفظ   دلبر   راندم   اما  خلق  را  دل  بر  نتافت 

شعر   نیکو   گفتم   اما   قوم   را   مَشعَر  نبود 

در   محافل   پا   نهادم  غیر   گرگ  و  گوسپند 

در   مجامع  سر  زدم  جز  اسب  و  استر  نبود 

دسته دسته  گوسپندان  دیدم  و سردسته گرگ

گرگ  خونشان خورده  مسکین گله را باور نبود  

افعیانی  آدمی   وش   ،   مردمی  افعی  پرست 

وه  که  اندر  دستِ  من  گُرزی  گران  پیکر نبود 

زهر   اغفال    است   در    دندان   مارانِ    ریا 

چون   گزد   گویند   جز   بوسیدنی  دیگر  نبود 

هر  که  رخ  برتافت  از  این  بوسه های زهر دار 

نامش  غیر  از  خائن و وصفش به جز کافر نبود 


      دکتر خانلری اصرار داشت که قصاید بهار ـ حتی مدایح معمولی او ـ اولاً همواره با پند و حکمت همراه است و ثانیاً زبان تألیف آن از زبانِ پیشینیان جداست و در خیلی از موارد درخشانتر است . و وقتی من از او پرسیدم با تجربه و آگاهیهای او شعر بهار برای چه گروهی و چه طبقه از مخاطبان پیام باقی می ماند ، با آن شوخی خاص خود گفت : 

     ـ برای نسل محترمی که در مدرسه های امروز به سرعت برای دریافت مدارک تحصیلی جهتِ استفاده از مزایای قانونی تربیت می شوند و زیر سایهٔ معلوماتِ روزنامه ای و رادیو تلویزیونی جز   فضلا در می آیند شعر بهار باقی نخواهد ماند یعنی نخواهند خواند و نخواهند فهمید که باقی بماند . اما برای کسانی که مثلِ خود او مُلاباشند و زبانِ فارسی را سند افتخار و جهانگشایی فرهنگی ایران بدانند ، می ماند ، خوب هم 

می ماند و هر چه جلوتر برود و غبار کینه ها و قضاوتهای همعصرانش فرو بنشیند شفافتر و روشنتر خواهد شد . 

   آن روز که این بخش صحبت ما پا گرفت تازه به هم رسیده بودیم . دکتر با لباسِ راحت و دم پایی مقابل من نشسته بود  ، از روزهای خوب بود ، در باغچه های مقصود بک همان جا که اسمش را « کوی دوست » گذاشته بود ، بودیم . خیلی دلم می خواست قضاوتِ او را دربارهٔ زندگی سیاسی بهار ، فراز و نشیبهای آن و تغییر جهتهایش را بدانم . 

    ـ بر خلافِ خیلیها که سعی می کنند یا زندگی سیاسی بهار را از زندگی ادبی اش جدا کنند و یا او را به تلوّنِ سیاسی متهم کنند ، من یک اعتقاد کاملاً متفاوت دارم ، بهار از زمرهٔ ادبا و متفکرانی ست که قدرت و قابلیت ادبی خود را در حریم خیالی « ادب محض » منحصر و محصور نمی کند . مثل خیلی از ادبا ، شعرا ، و نویسندگان که جرأت مبارزهٔ میدانی ندارند و لاجرم پشت سنگر تحقیق و علم مطلق قایم می شوند رو پنهان نمی کند . همعصران مشابه بهار که او را در کار سیاسی تأیید نمی کردند و بر هدر رفتنِ قریحهٔ ادبی او افسوس می خوردند و دست بر دست می سایند کم نبودند و اکنون هم کم نیستند . بخاطرم هست که آقای قزوینی سردستهٔ همین آدمها بود که کراراً از این که بهار به سیاست آلوده است با آن لفظ و کلام مخصوص خود اظهارِ تأسف می کرد . اما من فکر می کنم در تاریخ ایران ، ما بسیار داشته ایم دبیران و صاحب سخنانی که فکر می کرده اند بجای گوشه نشینی و پای در دامن قناعت کشیدن اگر واردِ میدان عمل دولت بشوند و مؤثر واقع شوند خدمتشان مؤثرتر و مأجورتر است . دو خواجهٔ بزرگ نظام الدین و نصیرالدین که هر دو چون بهار ، طوسی هستند مثال خوبی ست . بعلاوه به نظرِ من بهار در کنار هنر شاعری جنساً و طبعاً روزنامه نویس و اهل قلم زدن روزانه و لاجرم درآمیختن با سیاست بود . تعداد مقلاتِ سیاسی او که نمی دانم  کسی آنها را جمع و جور کرده یا نه ، کم نیست . وقتی ادیبی در حد بهار سیاسی شد لاجرم تعادل احساساتش به هم می خورد و ناگزیر است که با حرکاتِ سیاسی روز همراه شود . من خیلی دلم می خواهد در میان همکاران صنفی شما یعنی کسانی که خود را روزنامه نگار می دانند کس یا کسانی پیدا شود که تأثیر فن روزنامه نگاری را در ادبای معاصرِ ما موردِ مطالعه قرار بدهند . اگر این کار بادقت علمی انجام بشود و مقالاتِ غیر ادبی این اشخاص گردآوری و مطالعه گردد بدون شک یک فصل جالب برای ادبیات امروز ایران خواهد و بهار در این مطالعه جای والایی دارد . چون من از خود شنیده ام که بارها می گفت روانی قلم و سرعت انتقال معانی را به زبانی ساده مرهون ایامی ست که روزنامه های مخفی و آشکار دوران مشروطه را منتشر می کرده و مقاله های آنها را می نوشته است . 

      س ـ با این همه دربارهٔ تغییر جهتها و چرخشهای سیاسی او چه می گویید ؟ 

     ج ـ شما چرا اصرار دارید به پیروی از مدُ روز ، اشخاص را آن هم کسانی در وسعتِ بهار بیاورید و در سطح شاعرانی که پایبند مسائل روز هستند و بلندگوی جبهه های سیاسی ؟ اولاً ساختمان ذهن بهار ساختمان ذهنی همهٔ شعرای قبل از مشروطه و کسانی ست که در شعر قدیم تتبع می کرده اند . این جز مشخصات شاعر بود که اگر پادشاهی در می گذشته در تسلیت او و تهنیت بعدی قصاید غرّا می سروده اند . آن قصیدهٔ معروف : 


گر   چراغی   ز   پیش   ما   برداشت 

باز    شمعی    به   جای   او    بنهاد    


یادتان هست ؟ از آن قصیده تا بهار هزار سال شعر به این منوال بوده است ، به علاوه بهار آیینه های عبرتی از تندروی مانند عشقی و فرخی جلو روی خود داشته و این اصطلاح مسخرهٔ فرانسوی را که این روزها شماها خیلی به کار می برید یعنی engagement که چی ترجمه فرمودید ؟ 

      س ـ تعهد ...

      ج ـ بله ... تعهد ... مثل التزامی که آدم در کمیسری به افسر کشیک می دهد که دیگر بدمستی نکند ... بله این به قول شماها تعهد را او در انجام دادن تمام و کمال کاری که با یک شعور نبوّت به آن اعتقاد داشت می دید . 

          هرگز از یادم نمی رود یکی از چند موردِ نادری بود که دکتر خانلری حالت خطابه خوانی به خود گرفت و ادامه داد :  

     ـ  از قول من بنویسید و دوتا خط هم زیرش بکشید که وطن پرست بهار و تعهد باصطلاح سیاسی او در شعرش متجلی بود او همانطور که عرض کردم آخرین ادیب میهن پرست ایران بود که قصد نداشت وطنش را وسیلهٔ ارتزاق قرار بدهد ، به زبان فارسی ، تاریخ ایران ، مردم ایران عشق می ورزید . چندی پیش به یکی از این آقایان که آمده بود دفتر سخن و داشت از کمونیست بودن بهار و قصیدهٔ « جغد جنگ » حرف می زد ، پریدم به او گفتم « بهار این قصیده را نه به خاطر خوشامدِ آقایان لنکرانی ها گفت و نه برای این جایزهٔ استالین را ببرد . » قصیدهٔ جغد جنگ نقطهٔ طلایی شعر بهار است در معنای روح شاعرانهٔ او یعنی کسی از که از جنگ ، کشتار و سلاح جنگی نفرت دارد و می خواهد به کمک کلمات خود این نفرت را به همه منتقل کند و  به قول خود مدیح صلح بگوید . 

بهار در سرودن این قصیده ممکن است تحت تأثیر حوادث جنگ کره قرار گرفته باشد ولی یقیناً این حالت فقط روشن کنندهٔ چراغ سرودن آن قصیده بوده است . به آن آقا عیناً همین حرفها را زدم . و اصلاً خوشش نیامد لابد راپرتی هم داده . 

      بعد از این صحبت بود که دکتر خانلری بطور گلایه آمیزی به من گفت : 

    ـ قرارمان بود که از خاطرات ادبی حرف بزنیم و ارزشهای ادبی نه کار سیاسی . ولی خوب عیبی ندارد در مورد بهار یکی باید این حرفها را می زد . شاید بد نباشد که برای حسن ختام این قسمت ، به قول ادبا یک خاطرهٔ جالب را برایتان نقل کنم . در نخستین کنگرهٔ نویسندگان ایران که در خانهٔ « وُکس » بهمت انجمن فرهنگی ایران و شوروی تشکیل شد . کنگره در دورهٔ دومِ نخست وزیری قوام السلطنه بعد از شهریور ۲۰ و در جریان داد و ستدهای قضیهٔ آدربایجان بود و قدرت کامل حزب توده و صف بندی به قول شما امروزیها کهنه و نو در مقبل هم . بهار وزیر فرهنگ بود و در روز افتتاحِ کنگره صحبت بسیار کوتاه اما جالبی کرد . در کنگره دو سخنرانی سر و صدای زیادی راه انداخت یکی من که دربارهٔ نثر معاصر فارسی صحبت کردم ، و دیگری احسان طبری که در حقیقت بعنوانِ نقد بر صحبتِ من ، مسألهٔ نقد ادبی را مطرح ساخت . خانم دکتر فاطمهٔ سیاح هم که یک زن نمونه در شناختِ مسائل ادبی و یک سخنور برجسته بود حرفهایی داشت و گفت . در فاصلهٔ صحبتها ، در وقت صرفِ چای ، طبری که در حقیقت بیان کنندهٔ اعتقاداتِ ادبی حزب توده و طراح راه ادبیات به حساب می آمد ناگهان به چنگِ خانم سیاح افتاد . مرحوم بهار ایستاده بود و گروه متعددی دورش بودند . خانم سیاح به طبری که می خواست یک تأدییه از بهار در موردِ حرفهایش بگیرد ، پرید ، خیلی هم سخت و اشاره کرد که تمام موضوع صحبتِ طبری و مفاهیم آن ، چکیدهٔ تزهای اخیر شوروی ست در مورد ادبیات و این که چطور باید ادبیات را هدایت کرد . من دقایق این صحبت را به یاد ندارم ، فقط به خاطرم هست که طبری کم کم کوتاه آمد و خاموش شد و خانم سیاح هم که با وجود گرفتاری خاص و عصبیتِ شدید بلند بلند حرف می زد و تقریباً‌می خواست بگوید که این سر و صداها هدایت شده است ، او را ول نمی کرد . طبری بسیار مؤدب و سنجیده بود اما در مقابل استدلالهای خانم سیاح و نام مآخذی که او پشت سرِ هم به روسی ذکر می کرد کاملاً عاجز مانده بود . وضعیتِ بسیار سختی پیش آمده بود . بهار ، هم رئیس کنگره بود ، هم وزیر فرهنگ و هم دوست قوام السلطنه و هم مهمان انجمن فرهنگی ایران و شوروی . بالاخره خوب یادم است که وقتی خانم سیاح به او گفت :   

      «جناب آقای ملک الشعرا ، آخر شما هم یک چیزی بگویید همینطوری که نمی شود این آقایان ادبیات فارسی را خراب کنند . »  

      بهار به عصایش تکیه داده و گفت : 

     خانم ، اگر قرار بود ادبیات فارسی با کنگره ای که من رئیس آن هستم و آقایان مدعوینش ، خراب یا آباد شود ما حالا مستعمرهٔ روس بودیم یا تحت الحمایهٔ انگلیس . دلواپس نباشید این آقای جوان ( طبری )  هم وقتی به سن ما رسیدند آرامتر و پخته تر دربارهٔ لزوم تجدد ادبی سخنرانی خواهند کرد . 

       در روزی که صحبت از لفظ بهار در شعر به میان آمد . دکتر خانلری نکته ای را گوشزد ساخت که از هر جهت تازگی داشت . او ضمن صحبت از ارزشهای لغات در شعرِ بهار ناگهان به مسألهٔ واژگانِ عامیانه پرداخت و گفت : 

      ـ تازگیها مُد شده که غالب نویسنده های ما خیال می کنند هر چه بیشتر کلمات عامیانه و کوچه بازاری در داستانهای خود بیاورند داستان به زندگی مردم عادی نزدیکتر می شود . این است که اخیراً من گاهی 

می بینم بعضی از اینها مثل این که نشسته اند و یک دیکسیونرِ « آرگو » باز کرده اند و خود را موظف 

ساخته اند که از روی آن رونویس کنند . داستانهایی می نویسند که در آن همهٔ قهرمانهایشان استاد 

ضرب المثلهای عامیانه و کلماتِ مهجور طبقهٔ عوام اند . واردِ این بحث نمی خواهم بشوم که ریشه در کجاست . این را می گذارم وقتی دربارهٔ چوبک صحبت کردیم ، مفصلاً بحث می کنم . اما در موردِ این که بهار در مقابل این دسته از کلمات چه وضعی داشته باید برایتان بگویم که مسألهٔ تجدد و نوآوری در شعر یک فکرِ خیلی قدیم است که همزمان با ورود شعرِ اروپایی و ترجمه های آن و بطورِ کلی ادبیات داستانی به ذهن شاعران و نویسندگان ایران راه یافته است . شما در آثارِ تمام شعرای صدرِ مشروطه این تمایل به نوکردن سخن و بیان مفاهیم تازه را می بینید منتهی این تمایل همیشه به سدّ سنگینِ سنّت شعر چه از لحاظ وزن و چه از لحاظ قالب برخورد کرده است . راهیابیهای که شده راهیابیهای صمیمانه ، اما سردرگمی بیش نبوده که مثلاً می توانم از این موارد نام ببرم : 

       سعی در زنده کردن قالبهای غیر مستعمل در سنوات نزدیک به این شاعران مثل مسمط و مستزاد . 

       سعی در ابداع قالبهایی که اوزان عروضی دارد ولی بشکلِ اشعارِ اروپایی ست مثل چهارپاره ها و  ترکیب بندهای فرضاً « مرغ سحر » دهخدا و امثال آنها . 

      سعی در وارد کردن کلمه های اروپایی و لغاتِ فرنگی که به فراوانی در ایرج و حتی ادیب الممالک . 

      سعی در بکار بردن مصطلحاتِ عام همان طور که اخیراً گفتم در نثر مرسوم شده . 

بهار در یک مثنوی مستزاد که در جوان صاق سرمد گفته و شاعران دوران خود را ارزشیابی کرده ، سعی کرده است که بگوید نو کنندهٔ شعر فارسی اوست . در این شعر بهار به همه ایرادهایی گرفته که درست است اما کامل نیست و بالاتر از همه این که خود او هم این ایرادها را دارد و خیال می کند که فارغ از آن است . نیما که من اشکالات فراوانش را برای شما گفتم بدون شک این مزیت را بر همه دارد که درآغازِ شاعری تخیل تازهٔ شاعرانه را که اساس نوآوری و تجدد در شعر است در کارش ارائه داده اما چون صحبتِ بهار را داریم میکنیم باید به یک قسمت دیگر از کار استادانهِ او اشاره کنم و آن کاربرد واژه ها و ضرب المثمهای عامیانه در قالب شعر محکمِ کلاسیک ، بدون آن که از قدرت بیان و فصاحت شعر کاسته شود .

      س ـ تفاوت او با ایرج در کجاست ؟ 

     ج ـ در این که ایرج متأسفانه شاعرِ متفنن است و بقول خود بهار در هما مثنوی مستزاد ، کم کار ، و بعلاوه واقعاً آن عمق ادبی بهار را ندارد . ایرج یک چشمهٔ صاف و بدون پست و بلند است که کف آن را  

می توان دید و بهار مثل یک رودخانهٔ پرخروش که باید بلد بود در کدام گدارش چه چیز نهفته است و پایابهایش کجاست .

      س ـ مثالی خدمتتان هست ؟ 

      ج ـ فراوان . قصیدهٔ معروفِ ایرج را بیاد بیاورید که دربارهٔ دوستی خود با پسری که خری دارد حرف می زند و حیله های آشنایی را شرح می دهد . وزن قصیده و کلماتِ آن یک وزن سنگین است تا آنجا که یکمرتبه تمام قدرتِ شاعر می ریزد به نقلِ محاوراتِ روزانهٔ لوطیها و ضرب المثلهای عامیانه 


گر چه در پنج زبان افصح ناسم خوانند 

به   علی   من   کَرِتَم  شیوهٔ  گفتار  کنم            

نشده پشت لبش سبز بدان جفت  سبیل 

گویم  و  در  قسم کذبِ خود اصرار کنم

آبرو   را   بگذارم   سر   این   پارهٔ  دل

بهرِ   لختی   جگرک  سفره  قلمکار  کنم   


ایرج در این کار استاد است اما خصوصی بودنِ شعر او و این که درد عام را کمتر در نظر داشته ، در مقابل بهار که حتی در قطعه های خصوصی اش یک نظرگاه انتقادی تند دارد ، کم رونق تر می نماید . مثلاً در قصیده ای که بهار در انتقاد از تقلب و کلاه برداری حاج ملک التجار تهران گفته ، شما ضرب المثلها و مصطلحات عامیانه را به این صورت جالب می بینید و همه در یک قصیدهٔ بیست و دو سه بیتی 

خر کردن : 

چون عموم  خلق  را  کردیم  خر بی دردسر 

خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم 

پیزر در پالان کسی کردن : 

چون که خر بازار بود آن عهد ، در پالان شاه

کرده  پیزرها  و   بهر  خویش  پالان  ساختیم 

لایق ریش : 

لایق  ریش   سفید   ما    کز    این    نامردمی 

ملک  خود  را  ریشخندِ  خلق  دوران  ساختیم 

دستی پول به کسی دادن :

مبلغی  دستی  به  ما  باید  دهد  صاحب  سند 

زآن که ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم 

لرزیدن مثل خایهٔ حلاج : 

...   شرکت   گشت  از  ...  تقلب  چاک  و  ما 

خویش  را  چون  خایهٔ  حلاج  لرزان  ساختیم 

خشتک بیرون آوردن ، برای فاطی تنبان ساختن : 

خشتکِ  ما  را   اگر   گیتی  برون  آرد  رواست 

زآن  که  الحق  بهر  فاطی  خوب تنبان ساختیم 

       این کارِ بهار در مثنویها و قطعاتش درخشانتر و بیشتر است ، اما علت این که بهار این طور ضرب المثلها و لغاتِ عامیانه را خوب به کار می برده این است که در زندگی شخصی و خصوصی اش خیلی با زبانِ محاوره نزدیک بوده است و مقاله نویسی برای روزنامه هم او را وادار می کرده که از این لغات کمک بگیرد . اصولاً بهار مثلِ دهخدا ، مثل ایرج از دسته ادبایی است که اهمیت خاص برای زبان محاوره و مردم قائل هستند خوب به خاطر ندارم ولی می دانم که در یکی از مجله ها شاید « دانشکده » و شاید هم مجلهٔ دیگری بهار مفصلاً دربارهٔ اهمیتِ زبان مردم و لهجه های محلی حرف زده و آن مقالهٔ او که الان در اختیارم نیست نشان دهندهٔ وسعت اطلاعاتِ بهار در مصطلحات عامیانه است . در سالهایی که من خودم برای رسالهٔ خودم پیش او می رفتم ، در ضمن صحبت گاه مثالی را مصرف میکرد که فقط از مردم عادی می توان شنید و جالب این که او بر خلافِ مثلاَ آقای فروزانفر یا بهمنیار اصلِ این ضرب المثل را بکار میبرد و به آن صورت ادبی نمی داد . مثلاً یک بار که صحبت میکردیم دربارهٔ وزن شعر در نزد شعرای دورهٔ صفوی که چرا اکثرِ وزنها قدرت کافی ندارند و حتی گاهی در تقطیع یک یا دو مصوت کوتاه نسبت به مصرعهای قبل کم می آورند ، بهار با سادگی گفت : « آقا ، اینها از داریه زنی فقط پلو روی داریه ریختن را بلد بوده اند . »‌ و اصرار می کنم که کملهٔ دایره و دایره زن را در صورت عامیانه « داریه » مصرف کرد . 

    متأسفانه بعضی از اشعارِ بهار را همه نمی شناسند و مخصوصاً مثنویهای او قطعاتِ او را ، در مثنویها ، بهار چون دستش باز بوده کاربرد کلمات عامیانه اش خیلی قویتر است ، مثلاً یک مثنوی دارد که حکایتِ یک شبِ جوانی ست و از زنی به نام محترم یاد می کند که من فکر می کنم « محترم قزوینی » زنِ نام آورِ تهران آن روز است ، و این مثنوی در قیاس با کارهای ایرج چیزی کم ندارد ، چند بیتی را من به یاد دارم که دربارهٔ طرزِ‌ تکلم و منش این زن در خلوت است : 


کـــلـــماتش ز قنـــد شـــیرنتـــــر          

دو لــــب از بــــرگ لاله رنگین تــر 

هم نمــــک بود و هم  طبـــرزد بـود 

شور    و    شیرین   که  دل  نمی زد 

لوده  و  رنــد و دلــــکش و دلــــبند 

مَشتی  و  شوخ و شوخ چشم و لوند 

داشــت زنـــجــیر کی ز  زرّ  عیـــار

به مــــچ دســـت راست  شــاهدوار

یعنی این دست بوسه گاه کسی ست 

که  به دستش از این متاع بسی ست 

کــــیـــفی آویــــخته  ز دستِ دگـر

بــــر لــب کـــیـــف او زهی  از  زر 

یــعنی  آن  را  کِیف  خواهد  و حال 

کــــیــــف بــایــد ز نـــقد مالامال 

مـــحترم  بــود  و  مــحترم  نامش 

داشـــتــم احــــتــرام و  اکــرامش  


و من یقین دارم که این طور شعرهای صمیمانه در نزد بهار بسیار بوده که یا از بین رفته و یا چاپ نشده و شاید بعدها خود او هم راضی نبوده اینها چاپ شود .

       س ـ اتفاقاً من می خواستم از شما یک مسأله ای را بپرسم . در این سه هفته که من با دیوان بهار مشغولم می بینم خیلی از اشعارِ او واقعاً در حد شاعری مثل او نیست و احتمالاً تفننی بوده  ضرورتی برای ماندنش در کتابها بطورِ ثبت شده نیست . شما چه فکر می کنید ؟ 

      ج ـ بنده درست عکسِ شما فکر می کنم . من فکر می کنم اگر قرار است یک شاعر یا نویسنده بماند و موردِ قضاوت قرار بگیرد باید هر چه از او مانده چاپ بشود حتی یک کارتِ تشکر یا یک نامهٔ معمولی اداری . فرنگیها اخیراً این کار را به حد افرط می کنند و حتی نامه های خصوصی شعرا و نویسندگانشان را  

درمی آورند و منتشر می کنند . انتخاب و گلچین کردن آثار یک نویسنده یا یک شاعر همان چیزی است که شما روزنامه نگاران با آن مبارزه می کنید ، سانسور . نه ، من فکر می کنم خاندان بهار  که دو جلد دیوان او را چاپ کرده و در آن دست نبرده اند خیلی کارِ درستی انجام داده اند ، فقط من مطمئنم که شعرهایی از بهار هست که یا به مناسبتی در این دو جلد چاپ نشده یا اصلاً به دستِ آنها نرسیده . مثلاً من از خود او یک قطعهٔ خیلی زیبا شنیده ام که دربارهٔ پاکدامنی که گفتگوی یک زن بدکاره است و یک زن به ظاهر عفیف ، و بهار با چیره دستی عفاف و پاکدامنی را تعریف کرده آنهم با مصطلحاتِ زنان هرجایی . چندین قطعهٔ سیاسی درجهٔ اول هم از او همه شنیده اید که در دیوان نیست . و این اسباب تأسف است و همان طور که گفتم حتی اگر اخوانیات بهار هم بدست بیاید باید چاپ کرد و منتشر نمود . بهار در مثنویهای خود و قطعه هایش نقاش زبردست و پند دهندهٔ بزرگی ست که ما مشابهٔ او را از بعد از بوستان سعدی و قطعه های ابن یمین نداریم و همان طور که قبلاً گفتم این آثار بهار است که ماندن او را در نسل معاصر و نسل بلافصل تثبیت کرده است . 

      س ـ  آیا ضعفی هم از نظر خُلق شعری برای بهار می شناسید ؟ 

      ج ـ منظورتان را درست نمی فهمم . 

      س ـ منظورم این است که آیا بهار با همهٔ بلندی و ارتفاع شعر در مواردی نسبت به همعصرانش خود تنگ نظری یا حسادتی داشته ؟ 

     ج ـ بله آدمیزاد همیشه ضعفهایی دارد . اتفاقاً بهار به دلیل این که شاید روحاً فکر می کرده که پادشاه شاعران است اگر قطعه یا شعری از شاعران دیگر گل می کرده ، دانسته یا ندانسته به جنگ او می رفته و انصافاً در این مواقع همیشه بازنده بوده . مثلاً قضیهٔ‌«دزد و خر » را که ایرج ساخته ، او هم ساخته با هم  مقایسه کنید . از ایرج : 


 دو  نفر  دزد  خـــــری دزدیدند      

سر    تقسیم    به   هم  جنگیدند 

آن دو بودند چو گرمِ زد و  خورد 

دزد  سوم  خرشان  را  زد و برد 

 از بهار : 

شنیدم    که   دو  دزد  خنجر گذار 

خری     را    ربودند   در   رهگذار 

یکی  گفت  بفروشم   او  را به  زر 

نگهـــدارمش   گفت    دزد    دگر 

در این ماجرا  گفتگو شد   درشت 

به دشنام پیوست و آخر به مشت 

حریفان   ما  مشت  بر  هم  زنان 

که  دزد  دگر  تافت  خر  را عنان 


بهار چندین شاعر دیگر را به همین طریق به دلیل شهرت قطعه هایشان رویارویی کرده ، ولی نه موفق ، مثلاً قطعهٔ « مرغ سحر » دهخدا را با مسمط ترکینی « ای گلبن زرد نیم مرده » جواب داده یا در شعر « ای سعادت » که سعی کرده است در وزن و شکل شعر « ای شب » نیما و صورت ساختمانی « افسانه » در حقیقت یک نوع هماورد طلبی با او بدون اشارهٔ مستقیم بکند . چون این زمانی است که شعر نیما تازه میان جوانها جا باز کرده و ملک به آن فکر می کند . خوب این هم انتقادی که می خواستید من از ملک و شعرش بکنم . دیگر چیزی دربارهٔ او به نظرتان می رسد ؟ 

       س ـ بله ما هنوز دربارهٔ کارهای ادبی و تحقیقاتش حرفی نزده ایم .

       ج ـ این را بگذارید در یک فرصت دیگر چون اگر وقتی بود من دلم می خواهد راجع به روش تحقیق علمی در ایران حرف بزنم ، یعنی آدمهایی را که آمده اند و کاری کرده اند بیطرفانه کارهایشان را ارزیابی کنم جای این قسمت از حرفهای ما در موردِ بهار می ماند برای آن قسمت از « خاطرات ادبی » . چون بهار در کار تحقیق و مطالعه فقط یک شروع کنندهٔ ذوقی است و فرضاً با قزوینی که یک محقق به طرز اروپایی ست فرق دارد همین طور با عباس اقبال . از جهت استنباط و استدراک هم باز « شاعر محقق » است و با امثال همایی و فروزانفر که شکافندهٔ مسائل ادبی از جهت تحقیق هستند فرق کلی دارد . مثلاً بهترین کار او که 

« سبک شناسی » ست به اعتراف خود او فقط یک پیش نویس است که دارای خطوط راهنمایی ست و باید از این جهت مورد احترام قرار بگیرد و بس . 


برگرفته از مجلهٔ ایرنشناسی ، « یادنامه استاد پرویز ناتل خانلری » ، سال سوم ، شماره ۲ ، زمستان ۱۳۷۰