جلال خالقی مطلق
تو را که دست بلرزد ، گهر چه دانی سُفت !
( اهمیت نیروی جنسی در زندگی زناشویی از دیدِِ سعدی )
به استاد محجوب :
تنت درست و دلت شاد باد ، ایدون بـــاد !
ادب زِ کشت تو آباد باد ، ایــــدون بــاد !
همیشه تا که جهان را روش فراموشی است
ز رنج تو به جهان یاد باد ، ایدون باد !
اگر چه سعدی گلستان را به هشت و بوستان را به ده باب تقسیم کرده است ، ولی بیشتر حکایات این دو کتاب را می توان زیر سه عنوان کلی دسته بندی کرد : یکی حکایاتی که در خویشتن شناسی و تهذیب اخلاق فردی نگارش یافته اند . دوم دسته ای که موضوع آنها تدبیر منزل و به ویژه وظیفهٔ اعضای خانواده نسبت به یکدیگرند است . و سوم آنهایی که دربارهٔ سیاست مُدُن ، چه شیوهٔ برخورد افراد جامعه با یکدیگر و چه آیین کشور داری و وظیفهٔ دستگاه دولت ( فرمانروا و کارگزاران او ) نسبت به کشور و مردم نوشته اند .
در میان حکایات دستهٔ دوم ، چند حکایت نیز هست که موضوع آنها رابطهٔ جنسی زن و مرد است . از دید سعدی یکی از مهمترین رشته های پیوندِ زندگی زناشویی ، وظیفهٔ شوهر در رفع نیاز جنسی زن است :
«منجّمی به خانه درآمد ، مردی بیگانه با زن او به هم نشسته . دشنام داد و سقط گفت و در هم افتادند و فتنه و آشوب برخاست . صاحبدلی بر آن واقف شد ، گفت :
تو بر اوج فلک چه دانی چیست
که ندانی که در سرای تو کیست . »
این حکایت مثل مردی است که آن چنان به کار خود سرگرم است که دیگر وقتی برای زن خود ندارد و در نتیجه زن او آنچه را که از شوهر
نمی یابد ، در مردی دیگر می جوید . البته این حکایت را بدین گونه نیز می توان تعبیر کرد که آنچه زن از شوهر خود نمی یابد ، الزاماً عمل جنسی نیست ، بلکه چشمداشتِ همنشینی و مهربانی ست ، چنان که در حکایتی از بوستان آمده است :
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نا مهربان
که « مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم به سر
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغز و یک پوستند
ندیدم در این مدت از شوی من
که باری بخندید در روی من »
شنید این سخن پیر فرخنده فال
ـ سخندان بود مرد دیرینه سال ـ
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که « گر خوبروی ست بارش بکش
دریغ است روی از کسی تافتن
که دیگر نشاید چون او یافتن
چرا سرکشی زان که گر سر کشد
به حرفِ وجودت قلم در کشد »
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت
که می گفت و فرماندهش می فروخت:
« تو را بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو دیگر نیفتد کسی »
پنج بیت نخستین این حکایت نخست حدسی را که دربارهٔ حکایت مرد منجّم زدیم تأیید می کند ، ولی سپس پاسخ پیر به زن جوانش روشن
می کند که این دو حکایت ارتباطی با یکدیگر ندارند . حکایت بوستان جزو باب سوم این کتاب است با عنوان « در عشق و مستی و شور » و موضوع حکایات این باب بیشتر شرح همان عشقهای افلاطونی ست که عاشق بیچاره میسوزد و معشوق زیبا که جلوه ای از پرتو حق است ناز می فروشد . از این رو در حکایت عروس نوجوان که از این باب نقل شد ، تنها همان « خوبروییِ » مرد عذرخواه نامهربانیهای اوست . در حالی که در حکایت مرد منجّم سخنی از زشت رویی شوهر یا خوبرویی مرد بیگانه یا حتی بدخویی و خوشخویی آنها نیست که سبب خیانت زن به شوهر خود شده باشد ، بلکه سخن از این است که مرد منجّم وقتش در آسمان به دنبال زهره و زحل می گذرد . ولی در بوستان در باب هفتم که عنوان آن « در عالم تربیت » است ، حکایت دیگری هست که هم به موضوع مورد بحث ما نزدیکتر است و هم به جهان سعدی که فرزانه ایست در اندیشهٔ نیکبختی فرد و خانواده و جامعه و از این رو با هر دو پا استوار روی زمین واقیعتها ایستاده است . این حکایت نیز مانند حکایت عروس نوجوان با شکایت از بدخویی ، این بار بدخویی زن ، آغاز می گردد ، ولی نتیجه گیری دیگری دارد :
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت :
« گران باری از دست این خصم چیر
چنان می برم کآسیا سنگِ زیر »
« به سختی بنه ـ گفتش ـ ای خواجه ، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل؟
به شب سنگِ بالایی ای خانه سوز
چرا سنگِ زیرین نباشی به زور ؟
چو از گُلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بارِ خارش کشی
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آن گه که خارش خوری »
همان گونه که در حکایت عروس نوجوان به زن توصیه شده بود که با بدخویی مرد خود بسازد ، در این حکایت نیز به مرد توصیه می شود که با بدخویی زن خود بسازد ، ولی بر خلاف حکایت پیشین نه به خاطر خوب خوبرویی همسر ، بلکه به خاطر لذّت جنسی که از او می برد . بنابراین در حکایت مرد منجم نیز آنچه که زن را به خیانت به شوهر خود واداشته است ، بدخویی یا زشت رویی شوهر نیست ، بلکه این که مرد منجّم چنان سرگرم آسمان است که فراموش می کند گاه شبها سنگ بالای آسیا باشد . با این حال سعدی صرفِ خفت و خیز را نیز که از آن رضایت از عمل جنسی به دست نیاید بی اهمیّت می داند :
( پیری حکایت کند که دختری خواسته بودم و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته ، شبهای دراز نخفتمی و
بذله ها و لطیفه ها گفتمی ، باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد . از جمله شبی همی گفتم : « بختِ بلندت یار بود و چشمِ دولتت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته ، پرورده ، جهاندیده ، آرمیده ، گرم و سرد چشیده ، نیک و بد آزموده که حقوقِ صحبت بداند و شروطِ موّدت به جای آورد . مشفق و مهربان و خوش طبع و شیرین زبان .
تا توانم دلت به دست آرم
ور بیازارم ، نیازارم
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی مُعَجب ، خیره رای ، سرتیز ، سبک پای ، که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد .
جوانان خرّمند و خوب رخسار
ولیکن در وفا با کس نپاید
وفاداری مدار از بلبلان چشم
که هر دم بر گُلی دیگر سرایند
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند ، نه به مقتضای جهل و جوانی .
«ز خود بهتر جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار »
گفت : « چندان بر این نمط بگفتم که گمان بردم که دلش در قیدِ من آمد و صید من شد . ناگه نفسی سرد از درونِ پر درد بر آورد و گفت : چندین سخن که بگفتی در ترازویِ عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیده ام از قابلهٔ خویش که گفت : زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند بِه که پیری !
زن کز برِ مرد بی رضا خیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا خیز
پیری که ز جای خویش نتواند خواست
الأ به عصا ، کَیش عصا برخیزد
فی الجمله امکانِ موافقت نبود به مفارقت انجامید . چون مدتِ عِدّت برآمد ، عقدِ نکاحش بستند با جوانی تند ، ترشروی ، تهیدست ، بدخوی ، جور و جفا می دید و رنج و عَنا می کشید و شکر نعمتِ حق همچنان می گفت که الحمدالله که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم .
[ با این همه جور و تند خویی
بار بکشم که خوبرویی ]
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهنِ خوبروی
به به حقیقت که گل از دست زشت )
در برخی از دستنویسهای گلستان به جای بیتی که مصحح کتاب در میان چنگک نهاده است و یا پس از این بیت ، دو بیت زیر آمده است :
روی زیبا و جامهٔ دیبا
عرق و عود و رنگ و بوی و هوس
این همه زینت زنان باشد
مرد را « ... » و « ... » زینت بس
حتی بدون این دو بیت و با وجود بیتی که در چنگک نهاده شده ، روشن است که در این حکایت « خوبرویی » فرع قضیه است و آنچه واقعاً امتیاز آن جوانِ « تندِ ترشرویِ تهیدست » بر آن پیرِ « جهاندیدهٔ مهربان شیرین زبان » است ، این است که بر خلاف آن پیر از نیروی جنسی کافی برخودار است . البته سعدی برای آن که اهمیت نیروی جنسی را در زندگی زناشویی نشان بدهد ، ناچار است چنان که شیوهٔ حکایت سازی است ، مطلب را کمی حاد و مبالغه آمیز بیان کند ، ولی این بدان معنی نیست که سعدی نکات دیگر آداب همزیستی را به کلی به اهمیت گرفته باشد . برای مثال در همین حکایت به شیوهٔ غلو می گوید که بوی پیاز از دهان خوبروی بهتر از گل از دست زشت روی است ، ولی در حکایت دیگری در بوستان ، تا مأمون بوی ناخوش دهان خود را درمان نمی کند ، کنیزک تن به همآغوشی با او نمی دهد ، و یا نکوهش رفتار خشن در بوس و کنار ، در حکایت آن مرد کفشدوز که در شب زفاف لب دختر را چنان وحشیانه گاز می گیرد که گویی جوال دوز به جوال می زند . ولی از دید سعدی در هر حال مسألهٔ جفت و خیز که با توانای جنسی مرد همراه باشد ، یک رشتهٔ مهم پیوند زندگی زناشویی است . سعدی در حکایت دیگر نیز به این موضوع پرداخته است :
( پیرمردی را گفتند : « چرا زن نکنی ؟ » گفت : « با پیرزنانم عیشی نباشد .» گفتند : « جوانی بخواه چون مکنت داری .» گفت : « مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست ، پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد ؟ »
زور باید نه زر که بانو را
گًزًری دوست تر که ده من گوشت )
و باز در حکایتی دیگر :
( شنیده ام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی ، گوهر نام
چو دُرجِ گوهرش از چشم همگنان بنهفت
أنان که رسم عروسی بود ، تماشا بود
ولی به حملهٔ اول عصای شیخ بخفت
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به سوزنِ فولاد ، جامهٔ هنگفت
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست ، چنان
که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت :
پس از خَلافت و شُنعت ، گناه دختر نیست
تو را که دست بلرزد ، گهر چه دانی سفت .)
این که سعدی در این حکایات برای نشان دادن اختلافی که از ضعف نیروی جنسی مرد در زندگی زناشویی بر می خیزد ، غالباً از پیرمردان مثال می زند ، از این روست که معتقد بودند که جوان ، در خور با طبیعت جوانی ، از نیروی جنسی کافی برخوردار است ، مگر آن که مانند آن مرد منجّم همهٔ وقتش به کار دیگری بگذرد و یا گرفتار بیماریهای روانی ، مثلاً شرم بیش از اندازه باشد ، که قابل درمان است ، مانند حکایت جوان کفشگر در شاهنامه که در شب زفاف نایژه اش سست است . ولی خلاف گمانِ زن او ، این سستی نه از خود رستی که از شرم است . مادر با تجربهٔ جوان که میداند « کلنگ از نمد کی کَنَد کان سنگ » ، سه جام می به جوان می خوراند و از پس آن رخسار جوان گُل انداخت و پردهٔ شرم او درید و « نمد سر بر آورد و گشت استخوان » .
در عین حال سعدی با مثال پیرمرد در این حکایات به یکی از مسائل مهم جامعه ، یعنی ازدواج میان مردِ پیر و زنِ جوان انگشت می گذارد . یک چنین ازدواجی موضوع اصلی داستان « ویس و رامین » است .
در ادب فارسی موضوع آثاری چون سندبادنامه ، مرزبان نامه ، طوطی نامه و مانند آنها و نیز بخشی از نوشته های برخی از بزرگان شریعت و طریقت در این بحث است که اصولاً زن موجودی است بدگوهر و بیوفا ، نیرنگ ساز و خیانتکار که تنها سود وجود او در این است که مرد از او تمتّع گیرد و کار بقای نسل تعطیل نماند . اکنون وقتی از این زاویه به « ویس و رامین » می نگریم ، در می یابیم که این داستان گذشته از زیباییهای ادبی آن ، نوعی ادبیات اعتراض است . اعتراضِ یک زن بر رسم ازدواجِ مردِ پیر با زنِ جوان و تبلیغ برابری زن و مرد حتی در نیاز جنسی . از این رو شگفت نیست که در گذشته در جامعهٔ « مردانهٔ » ما این داستان از جملهٔ کتب ضالّه به شمار می رفت ، چون مردان بیم داشتند که زنان با خواندن چنین داستانی از راه اخلاق ، یعنی آن اخلاقی که مردان ساخته و به زنان تحمیل کرده بودند ، منحرف گردند و یا چنان عبید زاکانی به شیوهٔ خود گفته است « از خاتونی که قصهٔ ویس و رامین خواند مستوری توقع مدارید . » با این حال ما در کنار ویسِ زیبای افسانه ای ، یک ویس تاریخی نیز داریم که دنبالهٔ اعتراض او را گرفته و او « مهستی گنجه ای » است :
ما را به دم پیری نگاه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگاه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگاه نتوان داشت
و یا :
شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است اینکه گویند زنان:
در پهلوی زن تیر به از پیر بود
از بختِ بد از اشعار این زن پیشتاز مانند اشعارِ دیگرِ زنانِ شاعرِ روزگارانِ پیش جز اندکی بر جای نمانده است و اگر در میان رباعی های او نمونه هایی چون : « قاضی چو زنش حامله شد .... » و یا : « من مهستی ام .... » به دست ما رسیده است ، بیشتر به خاطر لذتی است که برخی مردان از خواندن الفاظ رکیک می برده اند ، و نه پیامی که در این اشعار نهفته است که شاید آن را اصلاً نیافته بودند . مهستی در این اشعار گذشته از اعتراض به رسم ازدواجِ مردِ پیر با زنِ جوان و درخواست حق ترک خانه و شرکت در اجتماع برای زنان ، با مخاطب ساختن شوهر خود پسرِ خطیبِ گنجه ، به مردان گوشزد می کند که وظیفهٔ مرد تنها تهیهٔ نان و گوشت نیست ، بلکه نیز بر آوردن نیاز جنسی زنِ خود . در فرهنگ ما ، سعدی جزو مردان نادری است که در این مبارزه به کمک زنان شتافته است و هم سخن با مهستی گفته است : « زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری!» .
بی گمان هر چه سعدی در گلستان و بوستان دربارهٔ زن گفته است ، امروز همه بر پسند ما نیست . ولی در مجموع بینش والای او دربارهٔ زن و به ویژه شناخت و پذیرفت این نکته که زن تنها برای فرمانبرداری از مرد و تمتع جنسی او آفریده نشده است ، بلکه او نیز دارای نیازها و از جمله نیاز جنسی ست که باید از سوی مرد برآورده گردد ، دلیلی بر دیدِ پیشتاز و رشادت بیانِ این آموزگار خردمند است .
برگفته از « مجلّهٔ ایرانشناسی » سال ۵ ، شمارهٔ ۱ ، صفحهٔ ۸۹