خاقانی و محیط ادبی تبریز
بر اساس سفینهٔ تبریز
به قلم محمدرضا شفیعی کدکنی
یکی از موهبت های بزرگِ فرهنگِ ایران که در سال های اخیر از پردهٔ خفا آشکار شده است سفینهٔ تبریز است . در باب اهمیت تاریخی و فرهنگی این کتاب عظیم الشأن باید سال ها و سال ها بحث و تحقیق کرد ، زیرا در هر ورقی و گاه در هر سطری از سطرهای آن نکته ای وجود دارد که دریچه ای به دانش ادبی و تاریخی پژوهشگران اکنون و آینده می گشاید و هزاران نکتهٔ تازه را در حوزهٔ مسائل تاریخ و ادبیات و فرهنگ ایران آشکار می کند .
یکی از مهم ترین نکاتی که در ضمنِ مطالعهٔ این کتاب گرانقدر به نظرم رسید
تصویری است که مؤلف از محیط ادبی تبریز و گوشه هایی از زندگی شخصی خاقانی و روابط او با بعضی از شعرای عصر عرضه می کند و با توجه به مقام برجسته ای که خاقانی در تاریخ ادبیات ایران دارد ، هرکدام از این نکته ها
می تواند از طریق آثار خاقانی و معاصرانش با تفصیل هر چه بیشتر مورد بررسی قرار گیرد .
بهتر است که نخست ، عین گفتار مؤلف را بیاوریم و سپس به توضیح بعضی از نکات آن بپردازیم . در این کتاب دو جا دربارهٔ زندگی شخصی خاقانی سخن رفته است ، یکی دربارهٔ روزگارِ اقامتش در شروان و دیگری مرتبط است با هنگامِ اقامت او در تبریز :
۱ـ نکتهٔ نخست این است که می گوید :
« گویند خاقانی را ، رحمه الله ، شروان گرفته بود و محبوس کرده و مدت ها مدید در حبس بود . چُن از حبس خلاصی یافت از شروان سفر کرد به شهری دیگر . روزی شروان شاه غزلی از آنِ خاقانی شنید . او را از آن ذوقی عظیم شد . استری و خَلعتی پیشِ خاقانی فرستاد و او را طلب کرد . خاقانی را مناسب نیامد استر و خلعت بستد و قاصد را گفت کی « تو برو تا من در عقب ترتیب کنم و بیایم » و نامه برگرفت تا بنویسد ناگاه این دو بیت در خاطر او آمد در اوّلِ نامه نوشت :
دلی همی گوید کی خیز آهنگ شروان شاه کن
جان همی گوید کی بنشین وین سخن کوتاه کن
اول «شروان» چو بنویسی نه آخر «شر» بُوَد
سوی «شر» هرگز نگوید هیچ عاقل راه کن »
رفتارِ خاقانی در برابرِ آنچه از شروان شاه دیده است ، با روانشناسی شخصیتِ او کاملاً تطبیق می کند ، نگاه بلندپروازی که همگان را فرو می نگرد و کسی را نمی شناسد که بدو برنگرد . نکتهٔ دیگر دربارهٔ این بخش از گفتارِ مؤلف ، دو بیتی است که در این باره نقل کردهو این دو بیت از بازیافته های شعر خاقانی باید تلقی شود زیرا ، در دیوان و در مجموعهٔ منشأت او ، تا آنجا که من جستجو کردم دیده نشده است . سَبکِ سخن ، با شیوهٔ خاقانی کاملاً هماهنگی دارد .
۲ ـ نکتهٔ دوم که تفصیل بیشتری دارد و اطلاعات مهمی از محیط ادبی و هنری و نیز جغرافیای شهر تبریز در نیمهٔ دوم قرنِ ششم را بر ما روشن می کند این است که مؤلف می گوید :
« گویند در عرب متنّبی بهرِ کی قصیده ای بگفتی کم از پانصد دینار نستدی . و اگر کمتر دادندی هجو کردی و هر کی جهت او قصیده ای بگفتی ، کم از صد دینار ندادی . و در پارسی خاقانی ، رحمه الله ، هم از این طرز رفتی .
گویند خاقانی را ، رحمه الله ، دولابی بود که هرگز در آنجا زیلو نینداختی . و پیوسته در آنجا بوریا افکنده بودی . چون زرش [اصل: رزش] بیاورندی ، ذُلِّ زر ، زبَرِ بوریا بر خاک ریختی . و هر روز دو مشت زر ، بی آنکه بشمارد ، زیرِ نهالیچه ریختی و خرج کردی .
گویند در آن زمان کی خاقانی و ظهیرالدین فاریابی و دیگر شعرا ، قدّس الله ارواحهم ، سر بر بودند آوازه بود کی اثیرالدین اخسیکتی می آید . چون اثیر نیامد ابتدا طلبِ خانهٔ خاقانی کرد . نشانش دادند که در میدان کهن است . او برفت دید کی خاقانی مسندی نهاده است بر کنارِ صفّه و برآنجا نشسته و طشتی نهاده و روغن بادام در آنجا ، کی خاقانی پای خود بیشتر اوقات جهتِ ترطیب دِماغ در آن گذاشتی و برابرِ او بدان دیگر کنار صُفّه هم مسندی نهاده بودی تا اگر کسی آید برابر او ننشیند . چون اثیر بیامد و سلام کرد و هم آنجا در آن میان سرای بنشست و جامهٔ چرکن و کهنه پوشیده بود ؛ بنا بر آنک متهتّک بود . خاقانی او را دیگر ندیده بود نشناخت . جواب سلام او ستد و پرسید که چه کسی ؟ گفت : بنده مردی فصّال است که در زیرِ منبر واعظان قصایدِ شعرا خوانم و گدایی کنم . خاقانی گفت : از اشعارِ متقدمان چه یاد داری ؟ اثیر آغاز کرد و قصیده ای از عنصری خواند و یکی از آنِ عسجدی و از آنِ دیگران . آنگاه خاقانی پرسید که از اشعارِ متأخران چه یاد داری ؟ اثیر آغاز کرد و قصیده همی می خواند و از آنِ او نمی خواند . خاقانی ملول شد . گفت : از اشعارِ افضل الدین خاقانی چی یاد داری ؟ اثیر گفت : والله اشعارِ خدمتشبه بنده نرسیده است مگر دو بیتی کی :
به خراسان شوم انشالله
آن ره آسان شوم انشالله
دیگر :
به سرانگشت می درد بی بی
سرانگشت می مزد بی بی
خاقانی گفت : « مردک من باغی نشانده ام به انواعِ اثمار و اشجار لطیف و گل و ریاحین و در طرفی از آن باغ ، حاشا ، رفته ام و ریسته تو همه رها کراده ای و آن ریسته را می خوری ؟ با این همه باید که تو حرام زاده اثیر باشی . »
اثیر بر پای خاست و گفت : « بنده ام » خاقانی برخاست و او را در کنار گرفت و اعزاز کرد و بر صفّه اش نشاند و گفت : « قصیده ای از آنِ خود بر خوان »
اثیر آغاز کرد این قصیده که :
شها ز چشمهٔ تیغِ تو چرخِ نیرنگی
بشست دامنِ دوران به آبِ یک رنگی
و تمام بر خواند . خاقانی سر بر دیوار نهاد و گفت : « باری دیگر ! » اثیر باری دیگر بخواند . خاقانی نهالیچه برگرفت و به اثیر گفت : « بیا » هر زر کی آن روز زیر نهالیچهٔ او بود به اثیر بداد و گفت : معور دار که بُخل از من نبود . از نهالیچه بود .
گویند : اینجا کی کوچهٔ خواجه صاین الدین ، رحمه [الله] ، است ، روزی اثیر اخسیکتی مست بر خری نشسته بود و می رفت و خاقانی از ضیافتی [از] دروازهٔ سنجاران می آمد . اثیر را بدید و ندانست کی مست است . اثیر از سرِ خر بدو سلام کرد . خاقانی گفت : « ای مردک! گیرم کی مرا خود نمی شناسی ؟ ـ کی نتوانی شناختن ـ دخترانِ دوشیزهٔ خاطر مرا نمی شناسی ؟ » اثیر گفت : «بلی.»خاقانی گفت : « چون ؟ » اثیر گفت : « به هزار درجه از پدر کون دریده تر ! » خاقانی بدانست کی مست راه بگردانید و برفت . خاقانی به علتِ مشایخ منسوب بودی .
گویند شبی همه شعرا به سماع می رفتند . با یکدیگر گفتند کی « قوّال چون ما را ببیند از آن هر یکی غزلی برخواند . هرکرا به غزل او سماع گرم شود « شیوهٔ غزل گری » برو مقرّر باشد . چون در آن خانه رفتند ، سماع در میان سرا و صفّه بود . قوّال ابتدا غزلی از آنِ خاقانی خواند . هیچ سماع نیامد . بعد از آن ، از آنِ ظهیر خواند . هم نیامد . از آنِ شهری خواند . هم ذوقی نشد . باری به غزل هیچ کس ذوقی نشد تا در آخر ، این غزلِ اثیر آغاز کردند کی :
من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند
در آتشم از آبی کاندامِ ترا ماند
ظهیر ، از صفّه ، خود را در میانِ سرا انداخت و نعره ای زد . و ذوقی عظیم پیدا شد . و خرقه به قوال دادند و نگذاشتند تا آخر کی سماع کی جز این بیت قوّال هیچ چیز دیگر بهوید . چون سماع نشست ، ظهیر گفت : « این غزل از آنِ کی بود ؟ » اثیر گفت : « از آنِ کی باشد ؟ از آنِ بنده ! » ظهیر گفت : « تمام بخوان . » اثیر تمام بخواند . بعد از آن ظهیر گفت : « از جانب من ، اقرار کردم کی شیوهٔ غزل گویی بر تو مقرّر است . »
گویند چون مدتی اثیرالدین اخسیکتی در تبریز بود اتابک را غلامی بود . اثیر اخسیکتی عاشقِ او شد . چون شب اتابک بخفتی فرّاش بیامدی و غلام را . کی بر درِ آن خانه خفته بودی ـ نزدِ اثیر بفرستادی ـ و اثیر نیز مردی لطیف و خوش محاوره بوده است و غلام را با او اُنسی بود .
چون اتابک را از این حال اعلام کردند فرمود کی اثیر را بکُشَند . ناصر ، وزیرِ اتابک ، گفت کی اگر چنانک اثیر را بکشند بدنامی بر اتابک افتد . هیچ مصلحت نباشد . اما او را بگویند تا از این شهر برود. این غلام پیش اثیر بیامد و گفت : « برو به نخجوان و خانهٔ فلان کس بپرس کی قلعه به دستِ اوست و این کاغذ بدو دِه و پیش او باش تا مرا آمدن یا خبری فرستادن . » و آن شخص عاشقِ این غلام بود . و غلام پیشِ او کاغذی نوشته بود که : « چون این شخص بیاید او را در قلعه در زیرزمین نگه دار و محافظت کن تا آمدنِ من یا خبر فرستادن . » اثیر آن کاغذ برگرفت و برفت و خانهٔ آن شخص بپرسید و کاغد بدو داد . او اجابت کرد و اثیر را در قلعه ، در زیرزمینی خوش ، بنشاند کی درش بر همهٔ باغ ها گشاده بود و محافظتِ اثیر می کرد تا پنج شش ماه بگذشت و غلام هیچ چیز نفرستاد و خود نیامد . اثیر این غزل بگفت :
« یاد می دار که از مات نمی آید یاد »
و به این شخص گفت کی « توانی کردن کی این غزل را به آن غلام رسانی ؟ » گفت : « آری . » اثیر این غزل را بداد تا پیشِ او بُردند . چون پیشِ غلام رسید آن را به قوّالانِ اتابک یاد داد . چون قوّالان پیش اتابک بخواندند اتابک را ذوقی عظیم پیدا شد و پرسید کی اثیر به کجاست ؟ ناصر وزیر گفت : « ازین شهر رفت . » اتابک دریغ خورد . بعد از آن ، غلام را چون معلوم شد ، به فرّاش گفت کی تو بگو کی « من می دانم کی او به نخجوان است . » فرّاش به وزیر گفت ، وزیر به اتابک گفت . اتابک اسب و خلعت بفرستاد و اثیر را بیاورد . و اثیر ندیمِ اتابک شد و غلام را به اثیر بخشید .
گویند روزی اتابک در مجلسِ شراب نشسته بود و همه شاعران حاضر بودند . ناگاه شخصی در مجلس بیامد و در گوش اتابک گفت کی اتابک کربه لشکر ترتیب کرده است و بیرون آمده . اتابک عظیم منفعل شد . اثیر فی الحال آغاز کرد و گفت :
آری آید به وقتِ جنبشِ گل
گربه در بانگ وآنگهی بلبل
داند آن کش دلِ خردمند است
کی از این بانگ تا بدان چند است
اتابک را از آن عظیم ذوقی شد و همه آلاتِ مجلس را از زرّین و نقرگین به اثیر بخشید . اثیر آن را ببرد . شعرا ، به خبث ، گفتند کی این دو بیت اثیر نگفته است سنایی گفته است . اتابک گفت : او قادر هست کی از این دو بیت بگوید یا نه ؟ گفتند : « بلی » گفت : « میدانم کی سنایی را بدین موقع نیفتاده باشد . » چون اثیر آن آلات را به خانه ببرد ترسید کی چون اتابک هشیار بود دو سه دینار به دُو بدهد و این همه را از او بستاند . همه را خرد بشکست . شعرا پیش اتابک به خبث باز گفتند . اتابک گفت : « بیچاره اثیر لذتِ دادن ندانسته است . » بعد از آن اثیر مدتی در شهر بود آن گاه غلام را زر و نقره را برگرفت و از شهر برفت . »
آنچه از این بخش می توان به روشنی استنباط کرد این است که روشن میشود :
۱ ـ نوعِ درآمدِ خاقانی و بی اعتنایی او به این گونه درآمدهاست که چه گونه بوده است .
۲ ـ توصیفی از سرای خاقانی و جایگاهی که برای خود در آن اختصاص داده بود تا هرکس که بدانجا درآید مجبور شود فروتر از خاقانی بنشیند و این نیز تأکیدِ دیگری است بر روانشناسی بلندپروازی های خاقانی .
۳ ـ منزلِ خاقانی در تبریز ، در « میدانِ کهنِ » شهر قرار داشته است . هرگونه اطلاعی در باب این میدان که امروز به دست آید برای ما دارای کمال اهمیت است .
۴ ـ رسمِ خاقانی . که برای « ترطیبِ دماغ » پای خود را در طشتی پر از روغنِ بادام می نهاده است.نکته ای است که هم از بابتِ راه و روشِ زندگی شخصی و شیوهٔ شاعری او دارای کمال اهمیت است و هم از دیدگاه اعتقادی که قدما در ایم موضوع داشته اند .
۵ ـ رفتار خاقانی که از یک سوی دلش می خواسته است ببیند این « فصّالِ » گدای ، چه مقدار از شاهکارهای او را در حافظه داردو روایت می کند و از سوی دیگر غرورش او را از این پرسش باز می داشته و از طریقِ دیگری پرسش خود را مطرح می کرده و هوشیاری و رندی اثیر که می کوشیده است این غرورِخاقانی را با تجاهُلِ خویش ، هر چه بیشتر کند .
۶ ـ با همه گریزی که خاقانی از ابتذال داشته و در این راه چهره ای است کاملاً منفرد ، بعضی از شعرهای او را معاصرانِ او به عنوانِ نقطهٔ ضعفِ شاعری او تلقی می کرده اند ، از جمله مطلع قصیدهٔ :
« به خراسان شوم انشاالله »
و شعر :
« به سرانگشت می درد بی بی »
را که خاقانی خود نیز به جایگاهِ فرودین آن شعرهای خویش اعتراف داشته است .
۷ ـ نکتهٔ دیگر از زندگی شخصی خاقانی به دست می آید تصریحی است که نویسنده دربارهٔ خاقانی و گرفتاری او به بیماری « علتُ المشایخ » دارد و از کنایه ای که اثیر دربارهٔ دخترانِ طبعِ خاقانی و ویژگیِ ایشان که در آن ویژگی با پدر ( شاعر ) اشتراک دارند ، باز هم این نکته استنباط می شود . آنچه نباید فراموش کرد این است که معنیِ بدی از علت المشایخ نباید استنباط کرد ، آنچه در بعضی فرهنگهای متأخر دربارهٔ این کمله نوشته اند گویا تغییراتی بوده است که این کلمه در دوره های بعد یافته وگرنه به عنوانِ یک بیماریِ طبیعی که پیران ممکن است گرفتارِ آن بشوند ، باید فهمیده شود و لاغیر .
۸ ـ لحنِ خاقانی که بر اثرِ خشم خود به اثیر می گوید :« طرفی از باغ ، حاشا ، رفته ام و ریست .» لحنِ طبیعی گفتار اوست و تعبیر « حاشا » در روانشناسیِ فردی او از کلماتِ کلیدی است . در منشآتِ او نیز می خوانیم « تو شاد روان می زی که شادُروانِ شروان را ، به جاروبِ سطوت ، از خار و خاشاک بدعت حاشا که چونان رُفته اند که نه خار ماند و به خس . » و « در جمله خادم را مهاجرت از دارالانسِ موطن نه به سببِ وحشتی یا کراهّیتی بوده است ، حاشا حاشا . »
۹ ـ طرزِ شعر شنیدن خاقانی از اثیر ، یکی دیگر از وجوه روانشناسی و زندگی خاقانی است که وقتی شعری را می پسندیده است یا می خواسته است به دقت گوش دهد ، سر بر دیوار می نهاده تا مراقبِ کامل برایش حاصل شود ،
۱۰ ـ آنچه از جغرافیای تاریخی تبریزِ نیمهٔ قرنِ ششم در این حکایت قابل بررسی و تحلیل است این است که :
الف : وقتی خاقانی از مهمانیی برمی گشته است تا به منزلِ خود برود از دروازهٔ سنجاران عبور می کرده است بنابراین ، کوچهٔ صاین الدین در فاصلهٔ منزلِ خاقانی ( در میدان کهن تبریز ) و دروازهٔ سنجاران قرار داشته است .
ب : در عصر مؤلف ، کوچهٔ خواجه صاین الدین موجود بوده است و مؤلف با اشارهٔ خویش که می گوید : « اینجا کی کوچهٔ صاین الدین رحمه [الله] است . » تصریح به وجودِ کوچه ای به این نام ، در آن نقطهٔ تبریز دارد .
این کوچهٔ صاین الدین به احتمال قوی نامِ خود را از نامِ خواجه صاین الدین یحیی تبریزی گرفته که از جملهٔ مریدانِ بابا حسین سرخابی متوفی ۶۱۰ هجری بوده است .
دربارهٔ دروازهٔ سنجاران اطلاعات کم نیست . این نام به صورت سنجاران و سنجلان و سنجران در اسناد مربوط به تبریز باستانی همه جا دیده میشود .
بخشی که مرتبط با زندگی اثیرالدین اخسیکتی است نیز دارای کمال اهمیت است :
۱ ـ نخست آن که در سالهای اقامت خاقانی در تبریز ، اثیر هم در این شهر بوده است و در جمع شاعران و محافل ادبی شهرِ تبریز توجه خاصی به شعر او میشده است . دیگر این که اثیر مردی متهتّک بوده و بدزبان و میخواره و مست و بر خلافِ خاقانی از زندگی اشرافی برخوردار بوده است وی در کامل فقر و بیچارگی میزیسته با « جامه های چرکن و کهنه » .
۲ ـ نکتهٔ بسیار مهم دیگری که از این بخش به دست می آید گفتارِ اثیالدین است که برای ناشناخته ماندن خویش در برابر خاقانی می گوید : « بنده مردی فصال است که در زیرِ منبرِ واعظان قصایدِ شُعرا خوانم و گدایی کنم . » از دیدِ اجتماعی و تاریخی این عبارت ارزشهای بسیار دارد و نشان می دهد که در پایان قرنِ ششم ، فصّالها ، که در قرنِ پنجم دارای مقام بسیار ارجمندِ فرهنگی بوده اند ، چندان تنزّل مقام یافته بوده اند که در پای منبرِ واعظان شعرهایی از سروده های شاعران دیگر را می خوانده اند و عملاً به گدایی می پرداخته اند و این نکته از طریق شعر« انوری » که او نیز در همین روزگار میزیسته است قابل تأیید است که می گوید :
چه کند گر نبرد مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصّال و گدای
و می بینیم که انوری نیز در همین سالها « فَصّال » و « گدای » را در یک جایگاه قرار میدهد .
اگر بدانیم که در آغاز « فصال ها » دانشمندان و علما و سخنورانی بوده اند که به تبلیغ مذهبِ محمد بن کرّام می پرداخته اند ، این تغییرِ مفهومِ کلمه از شکست ِ قطعی طرفداران کرّامیه و انزوای مطلق ایشان ، در این عصر ، خبر میدهد ،
۳ ـ نکتهٔ دیگری که دربارهٔ روانشناسی اثیرالدین اخسیکتی از این متن قابلِ استنباط است « تهتّک » ( پرده دری و رسوا بودن ) او است که هم مؤلف بدان تصریح دارد و هم در رفتارِ طنزآمیزِ او ظاهر است و در حالت مستی ، وقتی بر روی خر نشسته ، با بی احترامی با خاقانی سخن می گوید ، چندان که خاقانی به ناچار با سکوت می گذرد .
۴ ـ در دورهٔ اقامتِ اثیرالدین در تبریز روابطِ او با دربارِ اتابک قزل ارسلان ( د . ۵۸۷ه) بسیار نزدیک بوده است و در مجالسِ بزم اتابک پیوسته حضور داشته و از بخشندگی های مستانهٔ اتابک نیز بهره ور بوده است و تعریض هایی نیز به رقیب سیاسی او یعنی اتابک علا الدین محمد کرب ارسلان هم داشته است .
۵ ـ حضورِ ذهن اثیر ، و مناسب خواندن دو بیت از حدیقهٔ سنایی و رفعِ ملال از اتابک ، و بهره وری از انعام اتابک ، موردِ حسادت شاعران حاضر در بزم اتابک شده است و ... .
۶ ـ ارتباط عاشقانهٔ اثیر الدین با غلام اتابک و آنچه میانِ آنها گذشته از چند جهت قابل بررسی است که اینجا ضرورتی برای ورود به آن نمی بینم .
۷ ـ دورهٔ اقامت یا زندانی بودنِ اثیر در نخجوان اطلاع مهمی است از زندگی او که بی گمان در مطالعهٔ احوال و آثارِ او می تواند فواید بسیاری را متضمن باشد . اگر چه در دیوان او ظاهراً تصریحی بدین نکته دیده نمی شود .
۸ ـ اثیر الدین ، در بزم اتابک قزل ارسلان ، با خواندن شعری از حدیقهٔ سنایی تعریضی نسبت به اتابک کرب ارسلان ، رقیب سیاسی و نظامی او ، کرده است که می تواند تلفّظِ نام او را به « گُرب ارسلان » اصلاح کند . گر چه در نسخه های هفت پیکر که نام او در آنجا آمده است همه جا کرب ارسلان ضبط کرده اند
آنچه دربارهٔ محیط ادبی تبریز این سال ها ، از این متن قابل استنباط است ، این است که :
۱ ـ بحث بر سرِ این بوده است که « در شیوهٔ غزل گری » کدام یک از شاعران برتری دارد و معیار داوری ، پسندِ قوّالان یا تأثیر بر حاضران بوده است . زیرا همهٔ شعرا توافق دارند برین که مجلسِ « سماع » با غزل هر کدام از شاعران که گرم شود ، « شیوهٔ غزل گری ِ » او را مسلم است .
۲ ـ غزلهایی که به تصریح نویسنده در مجلس سماع به وسیلهٔ قوّال خوانده می شود سروده های خاقانی و ظهیر و اشهری است ، اما سماع با غزل « اثیر » گرم می شود و ظهیر از جمع شاعران اعتراف می کند که در شیوهٔ غزل گری ، حقّ تقدم با اثیر است .
۳ ـ از واقعه ای که در بزم اتابک روی داده و قوّال غزل اثیر را خوانده و امیر را به جستجو در باب احوالِ او وادشته باز هم نشانه های بیشتری از نقش قوّالان در رواج شعرها می توان به دست آورد .
در پایان این گفتار یادآوری این نکته ضرورت دارد که گردآورندهٔ سفینهٔ تبریز ، یعنی ابوالمجد محمد بن مسعود تبریزی ، که کتاب خود را در فاصلهٔ سالهای ۷۲۰ ـ ۷۲۳ ه تدوین کرده است ، این بخش از اطلاعات را که ما در اینجا نقل کردیم از امالیِ استادش ـ که در مجالس متفرقه بیان داشته است ـ نقل میکند . بنابراین ، نتیجه اطلاعاتِ مهمی بوده است که امین الدین حاج بُله متوفی در رمضان ۷۲۰ هجری آنها را بر او املا کرده است و بسیار طبیعی است اگر بگوییم او نیز این رشته اطلاعات را از استادان و اسلاف خویش ، نسل به نسل تا روزگارِ خاقانی نقل کرده است .