۲ آبان ۱۳۸۸

ویژه نامهٔ سید حسن تقی زاده ۹ 


از یادداشتهای تقی زاده در باب مشروطه 

به قلم سید حسن تقی زاده 

به کوشش ایرج افشار 





اغتشاش کنندگان در توپخانه جمع شده چادر زده بودند . فریاد میکردند . گاهی به طرف مجلس می آمدند . تظاهر می کردند که می آیند . دوباره بر می گشتند . حقیقت این است که از حسن تصادف بود و الا همانروز می توانستند کلک مجلس را بکنند . ما در مجلس آدم جمع کردیم . غروب ۵۰ تا ۷۰ نفر تفنگچی دور ما جمع شدند . نمی دانستیم چکار کنیم . شب برویم یا بمانیم . مشکل بود . مستشارالدوله آنجا بود . گفتیم برویم خانهٔ مستشارالدوله نزدیک مسجد سپهسالار مشورت کنیم و بعد مخفی شویم . وحشت زیاد بود . می گفتیم می آیند شب ما را می کشند . مشورت کردند هرکس جائی مخفی شود . آنکه یادم می آید ما رفتیم خانهٔ حاجی میرزا رضا خان منشی سفارت آلمان عموی آقای علی وکیلی سناتور فعلی . شب را آنجا خوابیدیم . گویا مستشارالدوله هم با ما بود . فردا بیدار شدیم . احمقها در توپخانه جمع می شدند فریاد می زدند اما به فکرشان نمی رسید که به مجلس حمله کنند . فردا وکلا صبح آمدند . آقا سید عبدالله بهبهانی که مثل شیر بود و از هیچ چیز نمی ترسید . اگر شهامت او نبود کاری از پیش نمی رفت . آقا میر سید محمد طباطبائی و دیگران . وحشت در بین مجلسی ها بود . گاهگاهی صدا و فریاد می آمد . ترس از این بود که بیایند وکلا را کشته مجلس را خراب کنند . 

عصر نزدیک پنجره روبروی حیاط ( طرف مسجد سپهسالار ) با مرحوم وثوق الدوله نایب رئیس مجلس ایستاده بودیم ؛ یکمرتبه دیدیم غلغلهٔ عظیم برپا شد مثل آنکه چند هزار نفر می آمدند. خیلی خیلی ما را ترس گرفت . این جماعت کلی نزدیکتر آمدند . به مجلس رسیدند . آمدند . گفتند خیر ، از طرف ملت می آیند به حمایت مجلس . چیز فوق العاده ای بود . آنها که داخل مجلس بودند خیلی خوشحال شدند . تمام حیاط پر شد . با بیرق مثل دسته های سینه زن فریاد می کردند . می گفتند ما از مجلس خودمان دفاع می کنیم . به قدری به همراهان ما شور دست داد که گفتند یکی به این جماعت حرف بزند . آخر به من گفتند از پنجره به آنها حرف بزنید . پنجره کمی بلند بود . ممکن بود آدم بیفتد . چند نفری مرا نگهداشتند . حرف زدم . مردم خیلی شور و حرارت نشان می دادند . من گفتم : البته همه تان شنیده اید که اگر یک دولت خارجی در یک مملکت سفیر دارد همراه سفیر توپ و تفنگ و قشون نمی فرستند . سفیر خودش هست و کلاهش . ولی آن سفیر می داند که اگر او را بگیرند و بکشند پشت سر او مملکت خودش هست و دولتش و قوای مملکتش هست . ماها هم که اینجا آمدیم سفیر ملت هستیم . ما هم توپ و اسلحه و تفنگ همراه نیاوردیم . با کلاه و عمامه به اعتماد اینکه اگر تجاوز بکنند ملت پشت ما هست اینجا آمده ایم . تکیهٔ ما به شماست . حالا معلوم شد که همینطور است . ملت آمده از وکلای خود حمایت می کند . شاه گمان نمی کرد چنین باشد ولی به رأی العین دیدیم تمام طهران از جا کنده شد . صدهزار آدم آمد . این ها در اینجا فریاد می زدند و ابراز شور و احساسات می کردند . وقتی نطقم تمام شد برگشتم عقب . گفته هایم خیلی اثر کرده بود . وثوق الدوله نایب رئیس را دیدم اشک در چشمانش جاری بود . خیلی متأثر شد . این بیچاره  شخص مشروطه طلب بود . یکی از آنهائی که مرا نگهداشته بود که نیفتم او بود . 

تفنگچی های ما تفنگ و اسلحه تدارک دیده اطراف مجلس را همه جا گرفتند که اگر بیایند جنگ بکنند . روز اول اغتشاش ، همهٔ اعوان و انصار ما به ۵۰ تا ۷۰ نفر نمی رسید . روز دوم هر کس رسید اسلحه تدارک دید . دور تا دور روی دیوارها بامهای مسجد سپهسالار اطراف مجلس همانطور که الآن هست تا سرچشمه از این جا هم تا خیابان سه راه امین حضور عین الدوله از پشت محوطهٔ باغ مجلس تا میرسید خیابان دوشان تپه ( ژالهٔ فعلی ) تقریباً به صورت مربعی که هر ضلع آن دویست سیصد متر بود تمام را گرفته روی بامها و دیوارها مهیای جنگ شدند . وکلا همه جمع شدند . تا شب می ماندند تا وایل شب مخبرالسلطنه به دربار رفت و آمد میکرد . محمد علی شاه می گفت هوادارن مجلس اشرارند ولی اشرار واقعی آنهائی بودند که در میدان توپخانه جمع شده بودند و شاه به آنها محرمانه همه جور اسلحه حتی مشروب هم می دادند . اوضاع شدت پیدا می کرد . بعد از سه چهار روز ضعف آنها آشکار شد . حتی از قزوین صد سوار به طرفداری از مجلس به طهران آمدند . ولایات همه منقلب شد . واسطه ها میان شاه و مجلس رفت و آمد داشتند . شاه یواش یواش در ضدیت محکم شد ولی نتوانست کاری از پیش ببرد . قدرت مشروطه طلبان زیاد میشد . عاقبت کوتاه آمد . بنا بر این شد که اصلاح بشود . مجلس هم شدت عمل به خرج داد . ناچار جمعیت توپخانه را متفرق کرد . گفته شده که روس و انگلیس به او دل ندادند . نصیحت کردند و او نتوانست به آنها تکیه بکند . 

قبل از واقعهٔ توپخانه در کابینه ای که ناصر الملک رئیس الورزاء بود با هزار زحمت کابینهٔ دلخواه ملی درست کرده بودیم . محمد علی شاه راضی نبود . یکروز اینها را خواست به دربار . هیأت ورزاء آنجا رفتند . ناصر الملک را توقیف کرد . گفت این کابینه مردم را تحریک می کند . وزرای دیگر را اطاق دیگر نگه داشتند . بعد ناصرالملک را به شرطی مرخص کرد که فوری برود . او هم فوری رفت . او خیلی ترسو بود . خیال میکرد که تا یکساعت دیگر او را می کشند . در صورتی که صحیح نیست . او از شدت ترس نوکرش را خواسته گفته بود خود را به سفارت انگلیس برسان بگو که می خواهند مرا بکشند . انگلیسها به این خیال که او نشان زانو بند از دولت انگلیس دارد کسی را به عجله فرستادند . سکرتری به نام چرچیل ( اورینت سکرتری ) او رفت پیش محمد علی شاه . آزادی او را گرفت . برد خانه اش . و فوراً آزاد شد . به فرنگستان رفت . دیگران نیز متفرق شدند . برای کابینه کس دیگر ، ظاهراً نظام السلطنه را معین کردند . بعد که نتوانست پیش ببرد شکست خورد . مجلسی ها خیلی جری شدند . میدان توپخانه متفرق شد زیرا دیدند حرفشان مورد اعتماد نیست . قرار شد قرآن مهر کند قسم بخورد حمایت مجلس را بکند . همینکار را هم کرد . روز به روز وضع بهتر میشد . طوری میانه خوب شد که مردم گفتند به کلی رفع کدورت شده است . تا اینکه دو سه ماه بعد اتفاق بمب پیش آمد . خیال کرد باطناً انقلابیون تدارک دیده اند او را خواهند کشت . تصمیم گرفت مجلس را به هم بزند . 

دو سه ماه بعد از واقعهٔ توپخانه بود . یکروز در خیابان پستخانه ( اکباتان فعلی ) محمد علیشاه بیرون شهر به دوشان تپه یا فرح آباد میرفت . در همانجائیکه خیابان اکباتان پیچ میخورد به طرف خانهٔ ظلل السلطان ( وزارت فرهنگ فعلی) خودش در کالسکه نشسته بود و اتوموبیلی را که از فرنگستان آورده بود در جلو میکشیدند . بمبی را به اتوموبیل انداختند . خودش صدمه نخورد . پائین آمد . خانهٔ میرزا حسین خان کحال آنجا بود . رفت آنجا . و بعد هم بیرون شهر نرفت به قصر برگشت . 

قبل از آن و بعد از قضیهٔ توپخانه که به خیر مجلس تمام شد یواش یواش میانهٔ او با مجلس گرم میشد ولی از لحاظ بمب دلش چرکین شد . ظاهراً تصمیم قطعی گرفت مجلس را از بین ببرد . اینها هم زیاده روی به حد افراط کردند . بالاخره محمدعلیشاه از مجلس خواست که چند نفر از ناطقین تندرو : سیدجمال الدین و بهاءالواعظین و از روزنامه نویس ها صوراسرافیل ، مساوات ، روح القدس ( که قدری هم تند میرفتند . مساوات به شاه فحش داد و محمدعلیشاه میگفت آنها  منشأ شرارت هستند ) بر کنار کنند با مجلس حرفی ندارم . از وکلا هم صریح نمیگفت . میگفت دو سه چهار نفر را مجلس باید بیرون کنند . یکی من بودم . من هیچ وقت خلاف ادب رفتار نکردم . از وکلا مرا و حاجی میرزا ابراهیم آقا و شاید مستشارالدوله را در نظر داشت . بیرون کردن از مجلس کار آسانی نبود . مخبرالسلطنه که رفت و آمد میکرد می نویسد رفتم دیدم امیر بهادر نشسته ؛ گفت شاه متغیر است . گفتم من این کار را درست میکنم . گفتند برو پیش شاه . رفتم . گفتم اینها را کنار میکنم . شاه گفت تعهد میکنی بردار بنویس . من هم برداشتم نوشتم . پیش خود می گفتم میروم التماس می کنم سفری به مشهد بکنند . وقتی من بیرون آمدم به امیر بهادر گفت پس کار پالکونیک چه میشود . 

( ناصر الدین شاه برای قزاقخانه و تربیت قزاقهائی مانند قزاقهای روسی از اطریش صاحب منصبانی آوردند که فوج اطریشی می گفتند . در سفر دیگر افرادی را آوردند که گارد شاه باشند . اینها را خیلی خوب درست کرده بودند که بریگاد قزاق نامیده میشد . بانک روس که اینجا ایجاد شد حقوق اینها از طرف آن بانک به حساب دولت ایران پرداخت میشد و تنها قشون منظم بود . بعد از آن که فرانسه از پروس شکست خورد در ایران تأثیر کرد . ناصرالدین شاه تصمیم گرفت با پروس رابطه برقرار کند . گویا یحیی خان مشیرالدوله را فرستادند ترتیب عهدنامه برای فرستادن و پذیرفتن سفیر داده شود ولی پیشرفت نکرد . قبول نکردند . یکسال دو سال بعد دومی رفت و بیسمارک نپذیرفته گفته بود ایران در این اتحادیهٔ مثلث وزنی ندارد . قشونی ندارد . قلم که روی کاغذ گذاشته میشود باید ارزشی داشته باشد . ما شنیده ایم ایران فقط ۸۰۰ نفر قشون منظم که قزاقها باشد دارد . دفعهٔ سوم دنبال کردند مخبرالدوله را فرستادند . او تدبیر کرد که به عنوان خرید اسلحه و کشتی وارد شود . کشتی جنگی که اسمش پرسپولیس بود خرید . آنها به طمع افتادند . معامله کردند . اسلحه خریدند ؛ و قرار نامه گذاشتند سفیر فرستادند . )

محمدعلیشاه گفته بود پس پالکونیک رئیس قزاقخانه چه میشود ؟ امیر بهادر گفت چشم . معنی اش این بود که دستور بهم زدن مجلس را به او داده بود . بعد گفت دست نگه دارد . مخبرالسلطنه آمد . گفت ملک المتکملین و سید جمال الدین بروند و همچنین مساوات ( او آدم خوب و بی نظیر بود دیوانگی کرد که در روزنامه بر ضد شاه مقاله نوشت که شاه در چه حال است . خلاصه زیاده روی شد ) شاه خیلی متغیر شد . خواستند بگیرند . گفتند غوغا می شود . گفتند محاکمه بکنید آن هم میسر نبود . خود شاه به ممتاز الدوله گفته بود به من تهمت می زنند . وضع بد و بدتر شد . مجلسی ها و مشروطه طلبان گفتند فساد از دربار است و شاه باید امیربهادر ، شاپشال ، مجلل السلطان پیشخدمت شاه را بیرون کند . و عاقبت کار به جایی رسید که امیربهادر رفت سفارت روس بست نشست ، و می گفتند کامران میرزا نائب السلطنه پدرزنش را از کار دربار دور و برکنار کرد . آنها می گفتند مجلس چند نفر را کنار گذارد . شاه کم کم مصمم شد که دیگر پرده را پاره کند . یکروز سوم جمادی الاولی نشسته بودیم در مجلس یکمرتبه غوغا شد . همه فرار میکردند . صدای تیر می آمد . گفتند قزاق می آید . تدبیری کرده بودند قزاقها سرباز سیلا خوری را به کوچه ها بریزند . هر چه پیش آمد بزنند تمام شهر به هم خورد . حملهٔ آنها مثل موجی آمد گذشت . از خود شاه نامه ای آمد که هوا گرم است ، رفتیم بیرون شهر . رفت باغشاه و آنجا را مرکز خودش کرد . صحبت شده بود  کامران میرزا گفته بود چشمش ترسیده کاری بکند . برود بیرون شهر آنجا در میان قشون روحش تقویت شود و واهمه اش برطرف گردد . غوغا شد . میرزا  سلیمان خان میکده را گرفتند . ( برادر مهندس میکده ) مشروطه طلب بود و رئیس « انجمن براداران دروازه قزوین »  که انجمن مهمی بود . بعد مستوفی الممالک را وزیر جنگ کرده بودند . میکده با مستوفی الممالک بستگی داشت . قورخانه را دست او داده بودند . شاه از او شبهه داشت . یکروز او را گرفتند . مجلس نامه ای نوشت . گفته بود گناه داشت . یواش یواش ترس و بیم برای مشروطه طلبان و روزنامه نویسها عارض شد . گفتند : میرزا جهانگیر خان ، ملک المتکلمین ، میرزا داود خان علی آبادی و عده ای را می گیریم . اینها آمدند در مجلس حیاط اندرون ( باغ پشت که به خیابان ژاله میرسید ) دو نفر شاهزاده از اولاد ناصرالدین شاه منزل کرده بودند . مساوات و دهخدا و میرزا جهانگیر خان و آقا سید جمال الدین و ملک المتکلمین روی آن محلی که بعداً چاپخانه شد به این خیال که دولتیها نمی توانند وارد مجلس شوند . آمدند بست نشستند آنها نمی توانستند بروند کنار و گرفتار میشدند . اوضاع شدت پیدا کرد . مجلس صبح و عصر و شب بود . آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا میر سید طباطبائی بودند تا اینکه روز آخر دائماً آنجا بودیم . آنروز من هم تقلا کردم . 

اتفاق غریبی افتاد من گرفتار تب نوبه شده بودم . آنروز تب لرز شدیدی آمد . رفتم در یکی از اطاقهای بالای مجلس خوابیدم . مرحوم سید عبدالله بهبهانی در باغ طرف مسجد سپهسالار در یکی از خیابانها فرشی انداخته و تشکی گذاشته کسالت داشت دراز کشیده بود . یکنفر فرستاد بالا که فلان کس بیاید اینجا دراز بکشد پهلوی ما باشد . نشستم . تا غروب صحبت داشتیم . وکلا میآمدند . غوغای عجیبی بود . صحبتها و خبرها ترسناک بود . واسطه میرفت و می آمد  . حشمت الدوله واسطه بود بلکه اصلاحی بشود . ظاهراً آثار امیدی نبود . بنده تا غروب همانجا بودم با وکلا و غیره وقتی . شب شد تا سه ساعت از شب گذشته 

( ساعت ۱۰ ) همه رفتند . منزل ما پشت مسجد سپهسالار که آخرش میرسید به خیابان عین الدوله ، بود . اتفاقاً دو روز پیش منزل عوض کرده بودیم ( و به همین جهت قزاقها آنجا را پیدا نکرده بودند ) . آن خانه درپشت مسجد سپهسالار بود و به کوچهٔ دیگر هم راه داشت . بلند شدم بروم منزل بخوابم . فکری آمد که به دوستان صمیمی خودم از قبیل میرزا جهانگیر خان آنها که بست نشسته بودند و غیره سری بزنم . دیدم گلیمی انداخته چراغ نفتی روشن بود . خیالم این شد گفتم منزل نمی روم . آدمم را صدا کردم که برود منزل و چیزی برای شام بیاورد . 

آقا سید جمال الدین ( که میشود گفت باعث نجات من شد ) یک مرتبه عصبانی شد . گفت فلانی شما چرا بمانید ما مقصر دولت هستیم شما وکیل مجلس هستید شما آبروی عظمت مجلس را نبرید پا شوید و به منزلتان بروید . تغیر کرد . خیلی با تندی مرا بیرون کردند . از آنجا تا منزل تب نوبه دوباره آمد . وقتی رسیدم منزل میرزا علی محمد خان تربیت ( که عاقبت کشته شد ) ، مرحوم آقا سید عبدالرحیم خلخالی ، دهخدا و امیر حشمت با برادرش بود رسیدم گفتم شام بدهند . از خود بیحال شدم . چشم بستم نفهمیدم چه شد . خوابیدم تا وقتیکه فردا صبح صدای تفنگ مرا بیدار کرد . گفتم چه شده ؟ گفتند جنگ شروع شده . از حیاط من پشت بام مسجد سپهسالار دیده میشد . میرزا جهانگیر خان آنجا بالای مسجد ایستاده بود . در آنجا با او صحبت کردم . گفت نگران نباشید چند نفر قزاق بودند بیرون کردیم . ما قریب ده نفر بودیم ماندیم . یواش یواش دست و پا را جمع کردیم . منتظر بودیم . جنگ شروع شد . آقا سید عبدالله ، آقا میر سید محمد بهبهانی بعضی از وکلا آمده بودند . مجلس دایر بود . قزاق محاصره کرده کسی را نمی گذاشت توی مجلس برود . من گفتم به مجلس بروم . دستهٔ ما آمد که برویم . دیدیم قزاق محاصره کرده مانع شد . برگشتند . گفتند نمیگذارند . آمدیم نشستیم . بعد از نیم ساعت یا یکساعت یکنفر آمد گفت امام جمعهٔ خوئی ( پدر جمال امامی ) آمد با درشکه رفت به مجلس . گفتم اگر اینطور است ما هم برویم . دوباره حرکت کردیم . دوباره مانع شدند . جنگ و توپ بستن از سرچشمه به طرف مسجد سپهسالار و مجلس صورت گرفت . تا ظهر جنگ بود . کم کم صدا کم شد . گفتند مجلس را گرفتند قزاقها کشتند . گرفتند . آرامی شد . 

مخبرالسلطنه به کسی روایت کرد محمدعلیشاه گفته بود مرا بگیرند و قسم خورده بود اگر بدست آمدم با دست خودش مرا بکشد . همانطور آنجا وحشت داشتیم . گفتم که خانهٔ ما به کوچهٔ دیگری راه داشت روبروی آن در عقبی خانه ای بود . جلو خانی داشت . خانهٔ شخصی بود اسمش روحانی . الان هم هست . به او سفارش دادیم که میایم آنجا . گفت بفرمائید . یک اطاق کوچک تاریک در یک طرف خانه بود . رفتیم آنجا نشستیم . گفتیم کجا برویم پناه ببریم . عقل ما به جایی نمیرسید . مرحوم خلخالی مدتی در رشت بود و با همهٔ رشتی ها روابط داشت . گفت حاجی سید محمود رشتی در خیابان عین الدوله منزل دارد بفرستیم آن منزل اگر به ما جا میدهد برویم . آنجا فرستادیم . در خانه اش نبود . از او نا امید شدیم . شاید اینهم از اتفاقات عجیب باشد . زیرا او خودش از مستبدین بود چه بسا ممکن بود ما را تسلیم بکند . باز در پی چاره جوئی بودیم که چکار کنیم . نظر بر این شد برویم حضرت عبدالعظیم یک طوری خود را به آنجا برسانیم . غیر از این راهی به نظر نرسید . صحبت آمد که بلکه خود را به یکی از سفارتخانه ها برسانیم . من حتی یک نفر فرنگی نمی شناختم . دو سال بود در مجلس بودیم از فرنگی ها دوری میکردیم . غیر فرنگی یکی میرزا یانس ارمنی که بعد وکیل ارامنه شد یکی هم اردشیر جی زردشتی رئیس زردشتی تبعهٔ انگلیس خاطرم آمد . گفتیم شاید یکی از این دو در این روز مبادا به درد ما بخورند . خیال کردیم کاغذی به یکی از سفرا که آنوقت چون تابستان بود رفته بودند به شمیران و قلهک و الهیه بنویسیم . سفارت روس که جرأت نمی کردیم میگفتند آنها تحریک می کنند . انگلیسها هم خیال میکردند چون از یکسال قبل از آن با روسها ائتلاف کرده بودند احتیاط میکردند . ظاهراً مرحوم ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان به همین اعتقاد به سفارت انگلیس نرفتند . انگلیسها اول کمک میکردند ولی از وقتی که با روسها اتحاد کردند خودداری نمودند . میگفتند روس و انگلیس هر دو یک جانورند . 






برگرفته از مجلهٔ یغما ، شمارهٔ اول ، فروردین ۱۳۵۱















پاره ها 



زن زرتشت ، هوگوی Hvogvi  از شوی خود درخواست می کند که مُخدّرِ نیک خود را به بدو دهد تا بتواند بر طبق دین بیندیشد و سخن بگوید و رفتار کند . ( دین یشت ۱۵ ) 

چون مخدر موجب رویت است و این یک بدون آن دیگر وقوع نمی یابد . 


برگرفته از کتاب : مقالات دکتر محمد معین ، جلد اول ، ص ۱۱۰ 






























































































































































































































































































































هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گر شرم همی ز آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت

جمال الدین عبدالرزاق