طنز و مزاح در شعر حافظ
به قلم دکتر پرویز ناتل خانلری
درست یادم نیست که در چه کتابی این نکته را خوانده بودم . کتاب در مباحث نقد ادبی بود و مؤلف در یکی از فصول آن ، موضوع تغزل و طنز و مزاح را در شعر مطرح کرده و نتیجه گرفته بود که این دو معنی « مانعه الاجمع » اند و هرگاه شاعری این دو شیوه را با هم بیآمیزد در کارِ خود توفیقی به دست نخواهد آورد . اما مؤلف خود در حاشیه یک مورد استثنا را ذکر کرده بود و آن آثارِ هانری هاینه شاعرِ غزلسرای آلمانی بود .
خواندن این نکته مرا به فکر واداشت . آیا این حکم کلی درست است ؟ و اگر در موردِ ادبیات کشورهای دیگر صدق کند در شعرِ فارسی نیز همچنان قابل اطلاق هست یا نه ؟
اندیشه مرا به دیوان حافظ رهنمون شد ، غزل سرایی که « در لطافت طبعش خلاف نیست » . آیا او نیز مشمولِ آن حکم کلی است یا از این نظر شیوه ای خاص خود دارد ؟ دیوان عزیز را برداشتم و ورق زدم ، و از میان صدها نکته که در هر بار مراجعه به آن از ذهن مشتاقان می گذرد نمونه های متعدد یافتم که خلافِ رأی آن سخندان بیگانه بود .
حافظ ِغزلسرا شوخ طبع و بذله گو نیز هست و گاه گاه معنیِ مقصود را به کنایه ای بیان می کند که خود در حکم لطیفه ای است :
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیاله ای بدهش گو دِماغ تر کن
یکی از شیوه هایی که حافظ در نکته پردازیهای خود به کار می برد تجاهل است :
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود ؟
شاعر به روی خود نمی آرود که ایراد بر خوردن شراب است که حرام است و موجب تکفیر ، چه پنهان و چه آشکار . و در عذری که می آورد اصل مطلب را انکار نمی کند .
شاید از همین مقوله باشد استخاره برای ترکِ شراب . گویی نمی داند که شراب خوردن گناه بزرگ است و مستوجبِ تکفیر و به قول خودش « در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست » . اما عذر شاعر این است که بهار می آید و در این فصل شراب خوردن لذت بیشتری دارد که سبب شکستن توبه می شود .
به عزم توبه سحر استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
در مثل است که « یک جامه بدر به نیکنامی » یعنی یکبار کاری بکن که موجب حُسنِ شهرت و اعتماد مردم باشد آنگاه آسوده بنشین و هر چه می خواهی بکن . نظامی این مثل را بیش از یکبار آورده است :
چو خواهی صد قبا در شاد کامی
بدر یک پیرهن در نیک نامی
حافظ جامه ای را که در عالمِ رندی چاک شده ، موجب نیکنامی می شمارد و می گوید که لااقل یکبار لازم بود چنین پیراهنی دریده شود تا سبب حسنِ شهرتش باشد .
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید برید
اما شوخ طبعی شاعر وقتی به اصطلاح گُل می کند که مخاطب زاهد یا صوفی است و شاعر می خواهد سر به سرِ آنها بگذارد . در این مورد غالباً شیوه ای را به کار می برد که آن را عذر بدتر از گناه می خوانند . چرا رشتهٔ تسبیح که وسیلهٔ خواندن ورد سحری است گسیخته است ؟ عذر شاعر این است که دستش در ساعد ساقی سیمین ساق بوده است .
رشتهٔ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود
صبوحی کردن یعنی باده گساری در بامداد گناه بزرگ است . خاصه در شب قدر که وقت اجرای وظایف دینی است . شاعر صبوحی زده عذر می آورد که یار آمد و سرخوش بود و جامی بر کنارِ طاق آماده بود .
در شب قدر از صبوحی کرده ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شاعر از مسجد که مجلس وعظ است به خرابات میرود و در جوابِ این ایراد که چرا زودتر از مسجد بیرون آمده عذر می آورد که می ترسیده که مجلس وعظ طول بکشد و فرصت میگساری از دست برود .
گر ز مسجد به خرابات شدم عیب مگیر
مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد
نصیحت گوی بیحاصل به شاعرِ میخواره توصیه می کند . که توبه کند . اما وقت گل است و بهار توبه شکن در پیش . در چنین وقتی برای احتیاط باید مشورت کرد ، نه با زاهد و فقیه ، بلکه با شاهد و ساغر :
وقت گل گویی که تائب شو به چشم و سر ولی
می روم تا مشورت با شاهد و ساغر کنم
اما جای دیگر توبه انجام گرفته است به دست صنمی باده فروش ، اما توبه شرطی دارد و آن این است که جز با رخ بزم آرایی می خورده نشود .
کرده ام توبه به دست صنمی باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
اگر تأخیری در رندی و باده گساری شاعر رخ داده گناه از او نیست . علت آن بوده که تا آن وقت راه میخانه را نمی دانسته است :
تا به غایت ره میخانه نمی دانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد
شاعر ادعا می کند که پیش از آن عابد و زاهد بوده تا آنجا که هرگز مطرب و می نمی دیده است . اما عذری دارد و آن اینکه هوای مغ بچّگان او را به این راه انداخته است :
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین بیش
هوای مغ بچّگانم در این و آن انداخت
طاعت و عبادت از وظایف بندگان خداست . اما ادای این فرایض برای رستگاری کافی نیست و اگر بنده ای به طاعات خود مغرور شود به ضلالت می افتد :
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
حافظ به عبادات خود اعتنا و اعتقاد ندارد و بدانها مغرور نیست اما این که گاهی ّقدحی نوشیده است شاید موجب آمرزش و رستگاری او شود :
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
اینقدر هست که گه گه قدحی می نوشم
گاهی طنز متوجه خود شاعر است ، یعنی ناکامی خود را به کنایه ای تلخ بیان میکند . سلیمان مظهر قدرت و شوکت است و بر همهٔ کائنات و از جمله باد فرمان می راند . شاعر در یکی از صفات سلیمان خود را همشأن او می شمارد و آن در دست داشتن باد است . ایهام در آنجاست که در مورد شاعر تهی بودن دست به معنی محرومیت است و در مورد سلیمان نشانه قدرت .
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تو اش نیست بجز باد به دست
دلدار شاعر نیز همیشه به التماس های او جواب سر بالا می دهد ، یعنی در این مورد طنزی لطیف به کار می برد : شاعر به معشوق التماس می کند که دلش را نگاه دارد . یعنی با او مهربان و وفادار باشد . معشوق این معنی را به حفظ و حراست پروردگار تعبیر می کند و شاعر را به درگاه خداوند حواله می کند . ضمناً عبارت « خدا نگهدار » اشاره ای به وداع نیز هست .
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
شاعر دلدار را دعوت می کند که به میان جمع بیاید تا عاشقان گرد او حلقه زنند و این دعوت را با تشبیه و تمثیل نقطه و دایره انجام می دهد . معشوق کلمهٔ پرگار را که یکی از معانی آن هوس و میل است می گیرد و به همان تعبیر شاعر جواب می دهد که آرزوی باطل دارد :
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که حافظ برو چه پرگاری
جای دیگر شاعر اظهار می کند که از جور یار به تنگ آمده و می خواهد از شهر برود و راه صحرا پیش بگیرد .
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست ؟
تجاهل نیز یکی از شیوه های پاسخ دلدارست .
گفتم آه از دل دیوانهٔ حافظ بی تو
زیرِ لب خنده زنان گفت که دیوانهٔ کیست
بازار حسن و عشق است . شاعر عشوه ای را به بهای جان خریدار است اما دلدار راضی نیست و بهای بیشتری می خواهد .
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکر خنده لبش گفت مزادی طلبیم
شاعری به التماس می افتد و به کنایه می گوید : چه باشد اگر به بوسه ای عاشق دلخسته ای را نوازش کنی ؟ دلدار همچنان در پرده و کنایه می گوید که آرزوی شاعر روی ماه معشوق را آلوده خوهد کرد :
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلداده ای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسهٔ تو رخ ماه را ببالاید
گاهی هم شاعر برای استجابت دعای خود دلدار را وا می دارد که آمین بگوید :
می کند حافظ دعائی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکر افشان شما
یعنی آنکه حاجت را برآورد خود دلدار است که شاعر توقع آمین از او دارد .
این چند نکته و مثال برای بیان یکی از شیوه های لطیف غزلسرای بزگ بود . شاید این گونه نکته پردازیها در آن روزگار مورد توجه مردم زیرک و صاحب نظر شیراز بوده و در مجالس بزم از آن لذت می برده اند . حافظ خود در غزلی که سراسر وصف چنین مجلسی است به این معنی اشارتی دارد :
صبح دولت می دمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی به کجا باشد بده جام شراب
خانه بی تشویش و ساقی یار و مطرب نکته گوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
یک جا شاعر اشاره به یاری می کند که در طرح غزل شیوهٔ تازه ای به او آموخته است . این شیوهٔ تازه چیست ؟ آیا مرادش همین لطایف است ؟ آیا یار شیرین سخن حافظ که « نادره گفتار نیز بوده » این شیوه را به شاعر آموخته است ؟
آنکه در طرز غزل شیوه به حافظ آموخت
یار شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است
برگرفته از : ناموارهٔ دکتر محمود افشار ، جلد چهارم ، به کوشش ایرج افشار ، ۱۳۶۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
گر شرم همی ز آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت
جمال الدین عبدالرزاق