۲۵ مرداد ۱۳۸۸

فردوسی به روایت چهار مقاله نظامی


فردوسی  به روایت چهار مقاله نظامی 


       استاد ابولقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود ، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران ( طبرستان ، و آن خطای فاحش است ، و متن از روی تاریخ طبرستان لمحمدبن الحسن بن اسفندیار نسخهٔ موزه بریطانیه « 188a - 185b - ff. , 6733.add» که عین این فصول متعلق به فردوسی را ازاین کتاب نقل کرده است تصحیح شده است ؛ و نیز از آخر همین حکایت که در همهٔ نسخ کلمهٔ «طبران» مکرر ذکر شده است واضح میشود که صواب در اینجا «طبران» است نه «طبرستان»رک: تاریخ طبرستان ، مصحح آقای عبّاس اقبال، جلد۲ ، ص ۲۵-۲۱ ) است ، بزرگ دیهی ( تقدیم صفت بی موصوف جهت اهمّیت صفت « سبک شناسی ، جلد ۲ ، ص ۳۱۱» ) است ، و از وی هزار مرد بیرون آید . فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت چنانکه بدخل آن ضیاع ( « به کسر اول » جمع ضیعه « به فتح اول و سوم » آب و زمین و مانند آن « منتهی الارب » ، زمین مزروع ) از امثال خود بی نیاز بود ، از عقب ( فرزند ، نسل) یک دختر بیش نداشت ، و شاهنامه به نظم همی کرد ، و همه امید او آن بود که از صلهٔ آن کتان تمام کرد ، و الحقّ هیچ باقی نگذاشت ، سخن را به آسمان علّیّین برد ، و در عذوبت بما  معین ( جاری و روان « غیاث اللغات » ) رسانید ، و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است ، در نامه ای که زال همی نویسد به سام نریمان به مازندران ، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی ( وصلت کردن ، مواصلت) خواست کرد ؟ 




یکی نامه فرمود  نزدیــک   ســام             

ســراسر  درود و نُـوید و خــرام      

نُوید : مژده ، مژدگانی ، خبر خوش « برهان قاطع »                                                                                                         نخست از جهان آفریـــــن یاد کرد              

که هم داد    فرمود   و هم داد کرد     

خرام : رفتار به سرکشی و باز « ناظم الاطبّا  »

و زو بـــاد  بر  سامِ  نیـــرم درود              

خداوند شمشیر و  کوپـــال و خود    

نیرم : نریمان در اوستا Naire-maraw «به معنی نرمش» 

چماننده چرمـــه   هنگام    گـــرد          

چـــرانـندهٔ   کــرکــس  اندر  نبرد     

چرمه : مطلق اسب ، اسب سپید ، خصوصاً «برهان قاطع» 

فــــزایـــــندهٔ  بــــادِ  آوردگـــاه             

فشـــانندهٔ  خــون  ز ابــر  سیـاه       

بادِ : ابهت ، اهمیت 

بــــمردی هـــنر در هنـــر ساخته            

ســرش از  هنــــر گردن افراختـه


      من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم ، چون فردوسی شاهنامه تمام کرد ، نسّاخ او علی دیلم بود و راوی ابودُلف ، و وشکرده ( وشکرده ، به کسر واو و کاف و به ضم و فتح اول هم ذکر کره اند ، ترکیبی است وصفی به معنی کارپرداز و پیشکار چالاک و صاحب تجربه و صاحب قوّت ، کذا « برهان قاطع » ) حُیِّی قُتیبه که عامل طوس بود و بجایِ ( دربارهٔ ، در حق  « سبک شناسی » ، ج۲ ، ص۳۰۳ ) فردوسی ایادی داشت ، نام این هر سه بگوید :


ازیــــن نــامه از نــامداران  شــهر             

علی دیــلم و بو  دُلف  راست بهرام

نــــیامد جـــز احسنتشان بهره ام ،          

 بکفت اندر  احسنتشان زهــــره ام     

بکفت : کفتن = کافتن = شکافتن و ترکانیدن ( برهان قاطع )‌

حــــُـیِّی قُــتیبه  است از آزادگــان            

 که از من نخــواهـد  سخن  رایگان

نــیم آگه از اصـل و فـــرع خـراج              

هــــمی غـــلتم انـــدر میـان دواج     

دواج : «به فتح اول» لحــاف  ( برهان قاطع )


        حُییِّ قُتیبه عامل طوس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد ، لاجـــرم نام او تا قیامت بماند ، و پادشاهان همی خوانند . پس شاهنامه علی دیلم در هفت مُجلّد نبشت ، و فردوسی بودُلف را برگرفت ، و روی به حضرت نهاد به غزنین ، و به پایمردی خواجه بزرگ احمدِ حسن کاتب عرضه کرد، و قبول افتاد . و سلطان محمود از خواجه منّتها داشت . امّا خواجهٔ بزرگ مُنازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط ( آمیختن و آمیزش کردن باطل در کلام « غیاث اللغات » ) در قدح جاه او همی انداختند، محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند : « پنجاه هزار درم ، و این خود بسیار باشد ، که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب ، و این بیت به اعتزال او دلیل کند که او گفت :


به بینندگان آفـــــــریننده          

نبینی مرنجان دو بیننده را 


و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت : 


خــــردمند  گـــیتی   چو دریا   نهاد          

بــــر  انگیخته موج  از و تـــند بــاد

چو هــفتاد  کشـــتی  درو سا ختــه             

همه بــــــادبانها   بــــر  افــراخته   

 هفتاد : عدد کثیر ، اشاره به هفتاد و دو یا هفتاد و سه فرقه مسلمانان

میانه یکی  خوب کشــــتی  عــروس          

بر  آراســـته  هـمچو  چشـم خروس             

کشتی : اشاره به حدیث « مثل اهل بیتی کمثل سفینه نوح » ( از افادات استاد فروزانفر )   \ عروس : مشبه به هر چیز زیبا و آراسته .

پــیمبر  بــــدو ا نــــدرون با  عــلی           

هـــمه اهـــل بـــیت نــبّی  و وصـی

اگــر  خُــلد  خواهی گناه   منـــست           

چـــنین دان و ایـــــنراه راه منـست 

بــــرین  زادم  و  هم  بــرین بگذرم           

یــقین دان کـــه خــاک پی حیـدرم

       

        و سلطان محمود مردی متعصّب بود ، درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد . در جمله بیست هزار درم به فردوسی رسید . به غایت رنجور شد، و به گرمابه رفت و بر آمد ، فقّاعی (فقاع ، شراب خام که از جو و مویز و جز آن سازند . « منتهی الارب» . ) بخورد و آن سیم میان حمّامی و فقّاعی قسم فرمود . سیاست محمود دانست . به شب از غزنین برفت ، و بهری بدکان اسمعیل ورّاق پدر ازرقی فرود آمد ، شش ماه در خانه او متواری بود ، تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند، و چون فردوسی ایمن شد ، از هری روی به طوس نهاد ، و شاهنامه برگرفت و به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار . که از آل باوند در طبرستان پادشاه بود ، و آن خاندانی است بزرگ ، نسب ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد. پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد، و بر شهریار خواند و گفت :« من این کتاب را از نام محمود به نام تو خواهم کردن ، که این کتاب همه اخبار و آثار جدّان ( جمع کلمه عربی به سیاق فارسی ) تست . » شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت :« یا استاد ! محمود را برآن داشتند و کتاب تا به شرطی عرضه نکردند ، و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیی، و هر که تولّی به خاندان پیغمبر کنداو را دنیاوی به هیچ کاری نرود ، که ایشان را خود نرفته است . محمود خداوندگار من است ، تو شاهنامه به نام او رها کن ، و هجو او به من ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم. محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد، و رنج چنین کتاب ضایع نماند . »و دیگ روز صدهزار درم فرستاد و 

گفت : « هر بیتی به هزار درم خریدم ، آن صد بیت به من ده و با محمود دل خوش کن .» فردوسی آن بیتها فرستاد . بفرمود تا بشستند . فردوسی نیز سواد بشست ، و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله شش بیت ماند :


مرا غمز   کردند كآن  پر  سخن           

بمهر نبیّ و  علی   شد  کــــهن.        

غمز : به فتح اول ، تهمت کردن ، سخن چینی ( غیاث اللغات )

اگر مهـــرشان من حکایت  کنم           

چو محمود را  صد حمایت  کنم.

پرستار زاده  نیاید  به    کــــار           

وگـــر چند باشد پدر  شهریـار .

ازین در سخن چند رانم همی ؟           

چو دریا کــــرانه ندانم  هــمی.

به نیکی  نبــــد شاه را دستگاه           

وگرنه مرا بــر نشاندی  به گاه.

چو اندر  تبارش  بـزرگی   نبود          

 نـــدانست نام بزرگان  شنــود.        

ندانست:  دانستن به معنی توانستن ، یارستن .     


الحّق نیکو خدمتی کرد شــهریار مر محمود را ، و محمود از و منتّها داشت .

در سنهٔ اربع عشره و خمسمایه به نیشابور شنیدم از امیر مّعزّی که او گفت :« از امی عبدالرّزّاق شنیدم به طوس ، که او گفت : « وقتی محمود به هندوستان بود ، و از آنجا بازگشته بود ، و روی به غزنین نهاده ، مگر در راه او متمرّدی بود و حصاری استوار داشت ، و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود . پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی ( خدمتی بر وزن عشرتی ، به معنی پیشکش باشد « برهان قاطع » .) بیاری ، و بارگاه ما را خدمت کنی ، و تشریف ( خلعت که امرا و سلاطین به کسی دهند بزرگ گردانیدن او را « غیاث اللغات » ) بپوشی و بازگردی . دیگر روز محمود بر نشست و خواجهٔ بزرگ بر دست راست او همی راند ، که فرستاده باز گشته بود، و پیش سلطان همی آمد . سلطان با خواجه گفت: « چه جواب داده باشد ؟ » خواجه این بیت فردوسی را بخواند :

اگر جـــز به کام من آیــــد جواب ،               من و گرز و میــــدان و افراسیاب 



محمود گفت : « این بیت کراست که مردی از او همی زاید ؟ » گفت :« بیچاره ابولقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید.» محمود گفت :« سره کردی که مرا از یاد آوردی ، که من از آن پشیمان شده ام . آن آزاد مرد از من محروم ماند ، به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم. » خواجه چون به غزنین آمد به محمود یاد کرد . سلطان گفت:«‌شصت هزار دینار ابولقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و با شتر سلطانی به طوس برند و ازو عذر خواهند .» خواجه سالها بود تا درین بند بود . آخر آن کار را چون زر بساخت (گر بودم سیم، کار گردد چون زر      ور نبود سیم، لاو و لوس فزاییم  سوزنی سمرقندی) و اشتر گسیل کرد ، و آن نیل به به سلامت به شهر طبران رسید ، از دروازهٔ رود بار اشتر در می شد و جنازهٔ فردوسی به دروازهٔ رزان بیرون همی بردند . در آن حال مُذکّری ( از تذکیر ، یاددهنده ، واعظ . ) بود در طبران . تعصّب کرد و گفت :« من رها نکنم تا جنازهٔ او در گورستان مسلمانان برند ، که او رافضی بود .» و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت . درون دروازهٔ باغی بود ملک فردوسی ، او را در آن باغ دفن کردند . امروز هم در آنجاست ، و من در سنهٔ عشر و خمسمائه آن خاک را زیارت کردم . گویند از فردوسیددختری سخت بزرگوار ، صلت سلطان خواستند که بدو سپارند، قبول نکرد و گفت :« بدان محتاج نیستم .» صاحب برید ( برید : قاصد ، پیک نامه بر ، و صاحب برید رییس ادارهٔ پیکان ( رییس اداره پست ) بود که غالباً مأموریت داشت اخبار حوزهٔ خویش را به سلطان یا امیر اطلاع دهد. ) به حضرت نوشت ، و بر سلطان عرضه کردند . مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است ، و خانمان بگذارد، و آن مال به خواجه ابوبکر اسحق کرّامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نشابور و مرو است در حدّ طوس ، عمارت کند . چون مثال به طوس رسید ، فرمان را امتثال نمود ، و عبارت رباط چاهه از آن زمان است


               

 برگرفته از چهار مقاله و تعلیقات نظامی - مقاله دوم ( شعر ) حکایت نهم - ص ۷۷ الی ۸۶






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گر شرم همی ز آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت

جمال الدین عبدالرزاق