۱ شهریور ۱۳۸۸

رساله ای در خط و قــــلم


     ابن قتیبه ، تاریخ نگار و دانشمند مشهور قرن سوم هجری ، حدود ۶۰ کتاب در علوم و فنون مختلف اعم از علم و ادب ، شعر فقه ، تفسیر و تاریخ و لوازم و آداب کاتب و غیره تألیف کرده است . 

    تأالیفات ابن قتیبه در زمینه ابزار و آداب کتابت عبارت اند از : رساله فی الخط و القلم ، دیوان الکتاب ، آله الکتاب ، صناعه الکتابه و ادب الکاتب که شارحان بسیاری از جمله ابن سید بطلیوسی در کتاب الاقتضاب فی شرح أدب الکُتاب و موهوب بن احمد جوالیقی در شرح أدب الکاتب بر این کتاب شرح نوشته اند . 

    این رساله همراه با سایر آثار مفقود ابن قتیبه از میان رفته بود ، ولی خوشبختانه نسخهٔ منحصر به فردی از آن در ضمن اثر خطی « جمهره الاسلام ذات النثر و النظام » تألیف مسلم بن محمد شیزری در باب دوم بر برگهای ۱۴۳ـ۱۴۵  در کتابخانهٔ لیدن ( هلند ) شمارهٔ ۲۸۷ شرقی به تازگی یافته شده که از نسخ منحصر به فرد در باب خط و قلم است .

     رسالهٔ حاضر یکی از قدیمیترین متن ها دربارهٔ ابزار کتابت است . تنها کتاب « الکُتّاب و صفه الدواه و القلم و تصریفها » تألیف عبدالله بن عبدالعزیز بغدادی پیش تر از آن تدوین شده بود . 

      رساله فی الخط و القلم را می توان واژگان نوشت افزار ، مصطلحات خط ، کتابت و کاربرد آنها دانست .     











رساله ای در خط و قــــلم 


ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتینه دینوری ، ۲۱۳ - ۲۷۶ ه 



         ابو محمد گوید : قلم را که با آن می نویسند از آن رو قلم خوانند که بریده شده است ( = قُلَم ) و با نظر به همین معناست که گویند : « قَلمتُ اظفاری » ( ناخنهایم را چیدم ) . و به چیده های ناخن ، « قُلامه الظفر » گویند . دیگری گفته است : افزاری که با آن قلم می بُرند ، « مِقلَم » خوانده می شود .

        ابن قتیبه گوید : گاه تیرهای مخصوص قرعه یا قمار ( قِداح : جمع قدح : تیر  ، پیش از آنکه پیکاندار و آراسته به پر شود ) را قلم گفته اند؛چرا که آنها را می تراشند ؛ چنانکه در کلام خدای عزوجل آمده است : « اذ یُلقُون أقلا مَهم أیّهم یَکفُلُ مریم »( آنگاه که قرعه زدند ، تا چه کسی از میانشان عهده دار نگهداری مریم شود ) . ابن قتیبه گوید : آنان بر سر نگهداریِ مریم زبان بر هم دراز کردند . آن گاه در این باره قرعه زدند تا چه در آید ؛ پس قرعه به نام زکریا افتاد و او عهده دار نگهداری از مریم شد . 

         عبدالله بن عبدالعزیز گوید : هر نایی که قطعه ای از آن بریده شود به آن قطعه  «قلم» گویند و هر چوبی که تراش بخورد و بر نوک آن نشانی نهاده شود ، قلم است . او دربارهٔ این سخن خدای عزُوجل :«‌اذ یُلقون أقلا مهم » گوید : در تفسیر آمده است که مراد از این قلم ها چوب هایی بوده که بر نوک آنها نام ها یشان نوشته بودند .

         جمع قلم اَقلام و قِلام است ، مانند جبل که جمع آن اَجبال و جِبال است . 


تراشیدن [قلم] و شیوه های آن 

        ابو عبیده گوید : قلم را قلم نگویند مگر وقتی که تراشیده شود وگرنه قَصَبَه است . و نیزه را رُمح نخوانند مگر آنکه بر سر آن سرنیزه ( سنان ) باشد و گرنه قَناه است . و سفره را مائد نگویند مگر آنکه بر آن خوراک باشد که در غیر این صورت خوان است . و کاسه را کاسه ننامند مگر در آن نوشیدنی ریزند وگرنه زُجاجه باشد . و تخت را اریکه نخوانند مگر بر آن سایه بانی باشد و گر نه سریرش خوانند .

       از ریشهٔ « بَری » چنین گویند : « بریتُ القلمَ أبریه بَریاً و برایهً » ( قلم را تراشیدم یا می تراشم ) در این صورت قلم « مَبرِی » ( تراشیده ) است و من « باری » ( قلم تراش ) . و به آنچه هنگام تراشیدن قلم بر زمین می ریزد « بُرایه » بر وزن « فُعاله » ( = تراشه ) می گویند . فُعاله اسمی است برای آنچه زاید بر چیزی باشد ، کم یا زیاد ؛ مانند قُمامَه و کساحهُ ( = زباله و خاکروبه ) و جُرامه که به بقایای بیخِ شاخهٔ خرما گویند . پس چنانچه فعل امر از « بَری » بسازی ، 

می گویی : « اِبرِ قلمَکَ بَریَاً جّیداً و بِرایهً جَیدهً » ( قلمت را نیکو بتراش ) .


شاعر گوید : ای تراشندهٔ کمان که نیکو تراشیدی اش ، کمان را تباه مکن ، و به تراشنده اش ده . 


       بَری در اصل به معنای صیقل دادن ، نرم و لطیف کردن و تیز ساختن است . و چون بیماری کسی را لاغر و نحیف کند گویند : « بَرَت العلّهُ جسمَ فلان » . و تراشنده قلم نیز محل نوک قلم را از سایر قسمتهای آن باریک تر می سازد .

       و چون نوک قلم را ببُری می گویی : « قَططتُ القلمَ اَقَطّه قطّاً » . قطّ در اصل به معنای قطع است . از این رو می گویند : بر مَقطّ مویش نواخت . مَقطّ مو نقطه ای از پس گردن است که موی سر را از آنجا می چینند .

       و به چوبی که قلم را بر روی آن قطّ می زنند ، مقَطّ گویند که جمع آن مقاط است . 

       و می گویی : «‌قلم مقطوط و قطیط » مانند مفتول و فتیل ( = تافته ) . و همچنان که گویی : « ضربتّ و اَنَا ضارب » ، می گویی : « اَنا قاط » - در اصل قاطط  - ( من قطّ زن هستم ) . پس یکی از دو طا  را در دیگری ادغام کردی . و چون فعل امر از آن بسازی خواهی گفت : « قطّ قلمک » و اگر خواهی تشدید را در میان نیاوری ، می گویی : « اقطط قلمک » .

       و می گویی : « قصمتُ القلم أقصمه قصماَ » ( قلم را شکستم ) و [ می گویی ] : آن قلم مقصوم ( = شکسته ) است . قصم در اصل به معنای شکستن است . و از همین رو چون دندان های کسی از پهلو بشکند ، گویند : «انقصمت ثَنیَّتُهُ ».

      و « ثَنیَّهُ قصمأ » ( دندانی شکسته ) و « رجل اقصم و امرأه قصما » . و اگر کسی دندان کسی را از درازا بشکند  [ گویند ] : او « انقص » است و « قد انقاصت ثَنیّته » . و به  « سَن » ( نوک ) قلم  « جَلفه » ( = میدان قلم ) گویند . « سنّ » اسمی است مؤنث برگرفته از « سنّ الأنسان » ( دندان آدمی ) . چون شَحم ( گوشت پشت زبان قلم ) را باقی گذاری و بر نکنی ، می گویی : « اشحَمتُ القَلَمَ »‌. و قلم در این صورت ، « مُشحَم » ( دارای شحم ) است . و چناچه شحم قلم را برگیری ، خواهی گفت : « شَحَمتُه اَشحمه شحماً » و قلم در این صورت « مشحوم » ( بی شحم ) است . و اگر شحم های قلم را به تمام برداری و بطن قلم را درآوری ، می گویی : « قلم « مُبَطَّن » است و « قد بَطَّنتُه تَبطیناً » .

      به شحمه ای که در نوک قلم است به دلیل شباهت با « ضرَهَ » ( گوشت زیر انگشت ) ضرّه گویند . و چون شحمه را برگیری ، به محل برگرفته شدن شحم ، حفره ، و آن قلم را « محفوره » گویند .         

 

      و چون نوک قلم را چنان ضخیم و فاق نزده بتراشند که لیقه به کار آن نیاید گویند : قلم « مذنَّب » است ، و نیز گویند : « قد ذَ نبتُ القلم تَذَنیباً » ( قلم را دم دار کردم ) ، چرا که قلم مفعولُُ به است . و این با « بُسرهُ مذنبه » ( خرمایی که از سمت دم در حال رسیدن است » فرق دارد ؛ چرا که در اینجا « تذنیب » ( = عمل رسیدن از جانب دم ) از خرما سر زده و فعل هم بدان اسناد داده شده است . همین گونه است « جراده مُذنبه » ( ملخ دم دار ) و « فرسُُ ذنوب » چون دراز دم باشد ، و « قلم ذنوب » .


دواه ( دوات )   


     عرب گوید : دواه و ِدیاه و دَویُُ و دویً ـ به شکل مقصور ـ که جمع کثرت است . شاعر گوید : « بگذار که باد بر نشانه های بازمانده از دیار یار شیون کند و باران پیاپی بر آنها بگرید . و باران شبانه و جویبارها پهنهٔ آن را منقّش کنند ، همان گونه که دوات بر کاغذِ نامه ها نقش و نگار پدید می آورد . 

     و میگویی : « اَدویت دواهً » ( دوات را برگرفتم ) ، « فاَنَا مّدوی » ( پس من « مّدوی » هستم ) . و چون دیگرر را بدین کار فرمان دهی ، گویی : « اَدوِ یا فلان » . و به دوات فروش « دَوّا  » گویند ، مثل « تَبّان » ( کاه فروش ) و «شَعّار» ( موی فروش ) و «خیّاط» . و به آنکه دوات می سازد ، « مُدوّی »  گویند ، همچنان که به سازنده زوبین « مّقَنّی » گفته اند .

     شاعر گوید : « کما اقام در   ها المّقنّی »  ( همچنان که کجیِ زوبینش را مُقنّی راست کرد ) . 

     به آنکه دوات را حمل کند ، « داوی » گویند ، همانگونه که به آنکه «سیف» را بر دوش کشد «سائف»، و به آنکه « رُمح» را حمل کند رامح گویند و کسی را که « تُرس » ( سپر ) حمل میکند « تارس » خوانند . 


لیقه 

 

         به پشم و پنبهٔ داخل دوات « لیقه » گویند و آن را به صورت « اَلیاق » جمع بندند . علت نامگذاریِ آن به لیقه آن است که سیاهی را در خود نگه می دارد . این معنا از این سخن برگرفته شده : « فلان ما تُلیقُ کفّهُ در هماً » یعنی : فلان کس درهمی را نگهداری نمیکند ، و عبارت « کفُ مایلیق بها درهم » ، یعنی : دستی که بدان درهمی حفظ نمی شود . 

       شاعر می گوید : تو دستی داری که از فرط بخشندگی درهمی را نگاه نمی دارد و ( در میدان کارزار ) با شمشیر خون می دهد ( از سر شمشیرش خون می چکد ) .

       ابولعباس محمد بن یزید مبرّد روایت کرده است : که اصمعی از پس مدتی غیبت نزد رشید . خلیفه پرسید حالت چگونه است ای اصمعی ؟ گفت : امیرالمؤنین ! ما « لا قَتنی ارضُُ » یعنی هیچ زمینی مرا در خود محبوس نکرد مگر آنکه از آن بیرون شدم . رشید از پاسخ خودداری کرد و چون مجلسیان پراکنده شدند ، اصمعی را گفت : معنی « لا قتنی » چیست ؟ گفت : « حَبسَتنی » ، رشید گفت : در مجلس عام بدانچه نمی دانم بامن سخن مگوی .

       هرگاه مرکّب را در پشم و پنبه جمع کنی ، می گویی : « ألَقتُ الدواه » که در این صورت دوات « مُلاقَه » است . و [اگر بگویی ] : « لقتُها » دوات « مَلیقَه » است . و این سخن که : « مایلیق هذالاَمر بصفری ای قلبی » ، یعنی دل من این امر را خود جای نمی دهد . عامری چنین سروده است : 


لعمرک  ان  الحب  یا أمَ   مالکِ 

بجسمی جزانی الله منک للائقُ 


       یعنی : ای امَ مالک ! به جان تو سوگند عشق در تن من خانه کرده است ، خداوند داد مرا از تو بستاند .

       

       و چون لیقه را درست کرده بر سیاهش بیفزاییم ، می گویم : « لقتُ الدوات » و در این حال دوات « مَلیقه » است . اما چنانچه لیقه در دوات نباشد ، و تو در آن ، لیقه افکنی ، گویند : « اَلَقتَها ـ فقط با همزهٔ قطع ـ و اگر از « اَلَقتَ » فعل امر بسازی خواهی گفت : « ألق دواتکَ الا قَهً » . و تو در این صورت « مُلیق » هستی . و چنانچه از [ لقتَ ] امر بسازی [ می گویی ]: « لِقِ الدواهَ لیقاً جعّداً » و تو در این حال « لاقی » هستی . و اگر من آب دوات را زیاد کنم باید بگویم : 

« قد اَمَهتُ اللیقه امیهها اماههً » در این صورت من « مُمیه » ام . و اگر آب آن افزون شود [ گویند ] : « قد ماهَت ، فهی تماهُ و تموه » و لیقه « مائهه » است . 

      چنانچه لیقه ای از صوف ( پشم ) در دوات بنهم گفته می شود : « صُفتُ الدواهَ اصوفها صوفاً » . و اگر لیقه ایی از کَرسَف یا همان پنبه بنهم باید بگویم : « کَرسَفتُها اکرسفها کرسفهً و کرسفا » . 

      گفته می شود : « هو المداد و هی المداد » [ با ضمیر مذکر مؤنث ] ، زیرا « مداد » جمع « مداده » است و هر جمعی که فرقش با مفردش فقط در یک ها باشد ، هم به صورت مذکر و هم مؤنث به کار می رود ، مانند غمامه و غمام ، حمامه و حمام ، شجره و شجر . سیاهی دوات را بیفزایی می گویی : « مددتُ الدواهَ اَمدّها مداَ » . و آن دوات در این صورت «مُمد» است . و چنانچه لیقه مرکب داشته باشد و تو بر آن بیفزایی می گویی : « اَمدَدتُها امداداً فهی مُمَده » . و هر آنچه خود مایهٔ فزونی چیز دیگر گردد گویند : « والبحر یَمُدّ من بعده سَبعهُ اَبحر » ( و اگر دریا مرکب شود و هفت دریای دیگر به مددش بیاید ». اما اگر چیزی غیر خود را مایهٔ فزونی چیز دیگری کند ، فعل را با همزهٔ قطع می آورند : « امددتُه بالرجال و بالمال » یعنی با افراد و کمک های مالی بر نیروی او افزودم . خدای تعالی فرمود : « وأمددناکم بأموال و بنین » ( و شما را به مال و فرزند مدد کردیم ) . و به روغن که در چراغ ریخته شود ، مداد گویند . و هر چیزی که بدان دیگر چیز را فزونی بخشی مداد است . نام « مداد » هم از همین معنی گرفته شده است . 

      اخطل چنین سروده است : شمشیرهایی در دست ها دید که گویی شعله های چراغ هایی بودند که از روغن نیرو 

می گرفتند . 

      در این بیت شاعر زیت ( روغن ) را مداد نامید ، زیرا چراغ بدان نیرو می گیرد . و این دلیلی بر سخن ماست . 

     چون به کسی امر کنی که قلم به مرکّب بزند ، می گویی : « استمدد من الدواه » . و چون از کسی خواستی که قلمت را به مرکب بزند می گویی : « اَستمدد فلاناً » . و آن کس هم می گوید : « قد امدَدتُک امداداً » ( قلمت را به مرکب زدم ) ، و تو می گویی : « اَمدنی علی قلمی مداداً » ( قلم مرا به مرکب بزن ) . و می گویی : « اَمدَنی من دواتک ای امکِنّی من مدادها فاَستمدّ منه » ( وسیله استفاده از دواتت را فراهم آور تا قلمم را بر دوات بزنم ) . و چون چیزی از مرکب از نوک قلم بچکد ، گویند : « رعفَ القلمُ یرعُفُ » و آن قلم راعف ( = جوهر چکان ) است . و چون جوهر به قلم زدی و از آن چکّه کردی ، می گویی : « اَرعَفتُ القلَم ارعافاً » . و آن قلم در این صورت « مُرعَف » است . و می گویی : « استمددِ و لاتُرعِف » یعنی چندان مرکب برنگیر که از نوک قلم بچکد . 


حـــِبر


        رنگ را حبر گویند ؛ چنانچه می گویند : فلانی « ناصع الحبر » است . و مرادشان رنگ روشن و شفّاف از هر چیز است . 

       ابن احمر گوید : سَبَتهُ بِفاحم جَعدِِ ـ و ابیض ناصع الحِبر 

       یعنی : با جعد سیاه و پوست سفید و روشن خود او را اسیر عشق خود کرد . 

       مراد شاعر از « ناصع الحبر » سیاهی مو و سفیدی رنگ اوست . و گویند « فلان قد ذهب حبره و سبره » ( حبر و سبر فلانی از بین رفت ) . حبر به معنای حسن و زیبایی و سبر به معنای بر و رو و قیافه است . اصمعی گوید : حِبر را به دلیل اثر گذاریش حبر گفته اند ؛ اگر دندان چندان زرد شود که به سیاهی زند ، گویند : « علی اسنانه حبر » . حبر یعنی اثر بر جای مانده از ضربت بر روی پوست . و چون اثر نواختِ ضربتی ، بر پوست کسی بماند ، گویند : « قد احبر جلده »

       شاعر گوید : لقَد اشمَتَت به أهل فَید و غادَرَت ـ بکَفی حبراً بنتُ مَصّانَ بادیا 

       یعنی : دختر مصان مرا در میان اهل فید دشمن کام کرد و اثر روشنی از ضربه در دست من باقی گذاشت .

       ابولعباس گفت : به گمان من حبر را حبر گفته اند ، چون کتاب ها با آن نیکو می شوند و زینت می یابند . اموی گوید : حبر را حبر نامیده اند ، چرا که شخص رسا زبان چون عباراتش را با آن بیاراید و بیانش را بدان کمال بخشد ، مفاهیم حکمت آمیز را زیباتر از حبرهای یمن و جامه های نازک صنعا فراهم می آورد . 


مطّ


      مطّ و مدّ در کتابت هم معنی اند . « مَطَطتُ الحرفَ » به معنای آن است که آن حرف را کشیدم و آن حرف ، «ممطوط» است و من « ماطّ » . « ماط » در اصل « ماطط » بر وزن فاعل بود که یکی از دو طا در دیگری ادغام شد . و چون فعل امر از آن بسازی در حالت ادغام گویی : « مُطًَ حروفک یا فتی » ( ای جوان حرف ها را بکش ) .  چون طا و تا و دال در پی هم آیند ، آنها را به جای یکدیگر غدارند ، چه اینها از حروف جَهر و قریب المخرج اند  و از این رو گفته می شود : «مَتَتّ الی فلان بکذا و کذا » به معنای « مددتُ الیه به » که در اینجا «تا» به دلیل نزدیکی با «دال» بر جای آن نشسته است . 


تطلیس 

      

        « تطلیس » در کتابت چونان «ترمید » ( = به خاکستر پوشاندن ) است . اسمِ این مصدر طُلسَه است و از عبارت « الطیلسا  مدود » ( طیلسا  به رنگ شب است ) بر گرفته شده . از این رو به طیلسان کبود طیلسان گفته اند . 

        شاعر گوید : الا زوائد فی المحله بینها ـ کالطیلسان من الرماد الازرق  

       یعنی : مگر افزوده هایی در منزلگاه که در میان آنها خاکستری کبود مانند طیلسان بود. 

       از همین رو به گرگ خاکستری رنگ « ذئب اطلس » گفته اند . 


قرطاس 


عرب این واژه را با کسر و ضمّ و فتح قاف تلفّظ می کند . لفظ قراطِس و قَرطس چونان دراهم و درهم است . و چنانچه در قرطاس یا کاغذنویسی گویی : « قد تقرطست قرطاساً و انا مقرطس قرطاس » . و اگر کسی کاغذی آورد ، می گویی : « قد قرطسنا فلان » 





پایان قسمت اول     

       

          



   

     





























         



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گر شرم همی ز آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت

جمال الدین عبدالرزاق