حکایت
از ابورضا بن عبدالسّلام النّیشابوری شنیدم در سنهٔ عشر و خمسمایٔه بنشابور در مسجد جامع ، که گفت : به جانب طمغاج همی رفتیم ، و آن کاروان چندین هزار شتر بود . روزی گرمگاه همی راندیم ، بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده ، برهنه سر و برهنه تن ، در غایت نیکویی ، با قّدی چون سرو و رویی چون ماه و مویی دراز ، و در ما نظاره همی کرد . هر چند با وی سخن گفتیم جواب نداد ، و چون قصد او کردیم بگریخت ، و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را درنیافتی و کِراکشان (۱) ما ترکان بودند ، گفتند: « این آدم وحشی است ، این را نسناس خوانند ». امّا بباید دانست که او شریفترین حیوان است بدین سه چیز که گفته شد
امّا چون در دهور(۲) طِوال(۳) و مرور ایّام لطف مزاج زیادت شد و نوبت به فرجه ای رسید که میان عناصر و افلاک بود، انسان در وجود آمد ، هر چه عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد ، و قبول معقولات بر آن زیادت کرد ، و به عقل بر همه حیوانات پادشاه شد ، و جمله را در تحت تصرف خود آورد ، از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد ، از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز(۴) اوانی(۵) و عوامل(۶) خویش ساخت ، و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت،و از عالم حیوان مرکب و حمّال کرد، و از هر سه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد. این همه تفوّق او را بچه رسید؟ بدان که معقولات را بشناخت، و بتوسط معقولات خدای را بشناخت، و خدای را بچه شناخت؟ مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَدعَرَفَ رَبَّهُ(۷) پس این عالم به سه قسمت آمد : یک قسمت آنست که نزدیک است به عالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همّت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند به جذب منفعت و دفع مضرّت ، باز یک قسم اهل بلاد و مداین اند که ایشان را تمدّن و تعاون و استنباط حِرَف و صناعات بود ، و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند ، باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلاًَ و نهاراًَ ، سرّاًَ و جهاراًَ(۸) کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرنده ما کیست ؟ یعنی که از حقایق اشیا بحث کنند و در آمدن خویش تأمّل و از رفتن تفکّر، که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن؟و باز این قسم دو نوعند: یکی نوع آنند که باستاد و تلقّف(۹) و تکلّف(۱۰) و خواندن و نبشتن به کنه این مأمول رسند، و این نوع را حکما خوانند، و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن به منتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند، و خاصیّت نبی سه چیز است : یکی آنکه علوم داند ناآموخته، و دوم آنکه از دِی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال و قیاس، و سوم آنکه نفس او را چندان قوّت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد. این نتواند اّلا آنکه او را با عالم ملایکه مشابهتی بود، پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود، فرمان به
مصالح عالم نافذ بود، که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند، یعنی پیوستن به عالم ملایکه، و آن زیادتی را به مجمل نبوّت خوانند و به تفصیل چنانکه شرح کردیم، و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم به امّت همی نماید به فرمان باری ـ عزّ اسمه(۱۱)ـ و بواسطه ملایکه، و چون به انحلال طنیعت روی بدان عالم آرد، از اشارات بار ـ عزّ اسمه(۱۱)ـ و ازعبارات خویش دستوری بگذارد قایٔم مقام خویش، (و وی را )نایٔبی باید هر آینه تا شرع و سُنّت او برپای دارد، و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سُنّت را امضا(۱۲)نماید، و او را امام خوانند، و این امام به آفاق مشرق و مغرب و شما و جنوب نتواند رسید تا اثر به قاصی(۱۳) و دانی (۱۴) رسد و امر و نهی او به عاقل و جاهل، لابّد او را نایٔبان بایند(۱۵) که به اطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوّت نباشد که این جمله به عنف(۱۶) تقریر کند، لابد سایٔسی(۱۷) باید و قاهری لازم آید، آن سایٔس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه، و این نیابت را پادشاهی(۱۸)پس پادشاه نایٔب امام است، و امام نایٔب پیغامبر، و پیغامبر نایٔبِ خدای ـ عزّوجل ـ، و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سیّد وُلدِ آدم میفرماید : اَلدّٰینُ وَالمُلکُ تَوأمٰان(۱۹)، دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند. پس به حکم این قضیّت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قویتر از ملک نیست(۲۰). پس از نزدیکان او کسانی بایند که حلّ و عقد(۲۱)عالم و صلاح و فساد بندگان خدای به مشورت و رأی و تدبیر ایشان باز بسته بود، و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند،
امّا دبیر و شاعر و منجّم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چاره ای نیست. قوام مُلک به دبیر است، و بقا ِ اسم جاودانی به شاعر، و نظام امور به منجّم، و صحّت بدن به طبیب، و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروغ علم حکمت است : دبیری و شاعری از فروع علم منطق است، و منجّمی از فروع علم ریاضی، و طبیبی از فروع علم طبیعی. پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اوّل ، در ماهیّت علم دبیری و کیفیّت دبیر بلیغ کامل
دوّم ، در ماهیّت علم شعر و صلاحیّت شاعر
سوّم ، در ماهیّت علم نجوم و غزارت(۲۲) منجّم در آن علم
چهارم ، در ماهیّت علم طبّ و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لایق بود آورده شد، و بعد از آن ده حکایت طرفه(۲۳) از نوادر آن باب و از بدایع(۲۴) آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد(۲۵)، تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری به خُرد کار است، و شاعری نه اندک شغلی، و نجوم علمی ضروری است، و طب علمی ناگزیر: و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار کس : دبیر و شاعر و منجّم و طبیب.
چهار مقاله و تعلیقات به تصحیح علامه قزوینی و تصحیح مجدد دکتر معین
۱: کراکش یعنی مکاری، و آن مرکب است از کرا، مقصور «کرا » به معنی اجرت مکاری یا عمل او ، و کش که اسم فاعل ( مرخم ) است از فعل کشیدن.
۲: (جمع دهر، زمانه (غیاث اللغات ) ( اقرب الموارد
۳: جمع طویل ، دراز
۴: (قلعی (برهان قاطع
۵:( جمع آنیه ، جمع انأ به معنی آوند ( غیاث اللغات ) ( اقرب الموارد
۶: جمع عامله، مؤنث عامل ( اقرب الموارد )، در اینجا به معنی معمول ( ساخته ) است.
۷: کسی که جان خویش را شناخت ، همانا آفریدگار خود را شناخت.
۸: به شب و روز ، نهان و آشکارا
۹: به سرعت اخذ کردن
۱۰: (بر خود رنج نهادن ( غیاث اللغات
۱۱: نامش گرامی است
۱۲: (روان کردن ، در گذرانیدن ، جایز داشتن ( منتهی الارب
۱۳: (از قصا ( به فتح اول و دوم ) و قصا ٔ ( به فتح اول و دوم ) و قصو ( به ضم اول و دوم و سوم مشدد )، دور ( اقرب الموارد
۱۴: ( از دنو ( به ضم اول و دوم و تشدید سوم ) و دناوه ( به فتح اول و دوم و چهارم )، نزدیک ( اقرب الموارد
۱۵: ( استعمال سوم شخص جمع از مصدر « بایستن » ( دانشنامه علایی
۱۶: (درشتی کردن ، ستیزه نمودن ، تندی (اقرب الموارد
۱۷: از سیاسه ( سیاست ) ، متولی امر ، مدبّر ( اقرب الموارد ) ، سیاست دان ، سیاستمدار
۱۸: عبارت مضطرب است . از اوّل آن معلوم میشود که نواب امام غیر ملوک اند و ملوک واسطهٔ اجرا احکام نواب امام اند به قهر و سیاست، و آخر عبارت واضح است در این که پادشاهان خود نواب امام اند. آقای فروزان نویسد : به عقیده من از آن حیث ( قول قزوینی ) در عبارت اضطرابی نیست ، و اگر هم هست جزیٔی است ، زیرا عبارت حاکی است که :« امامان را نایٔبان بایند تا امر و نهی او به قآصی و دانی ... این جمله به عنف تقریر کند، (پس) لابد سایٔسی باید و قاهری ( یعنی از میان همان نایبان نایبی باید سایٔس و قاهر تا آن جمله را تواند به عنف تقریر کند ) و آن سایٔس و قاهر را ملک خوانند یعنی پادشاه و این نیابت را ( یعنی: و این نیابت را ) پادشاهی ، پس درست است ...» و اضطرابی که نگارنده در این مقاله از گفتار مصنّف می یابد اضطراب منطقی و معنوی دیگریست که نمیتوان مطلب مصنّف را با دین و تاریخ و طبیعت وفق داد
۱۹: دین و پادشاهی همزادند
۲۰: عبارت مضطرب و مشوش است
۲۱: به فتح اول ، گره دادن ( غیاث اللغات ) ، بستن
۲۲: کثرت ( اقرب الموارد ) ، مؤلف به معنی تبحر آورده است .
۲۳: چیزی نو و خوش ) غیاث اللغات )
۲۴: (جمع بدیع . چیزهای نو پیدا شده و مجازاً عجایب ( غیاث اللغات
۲۵: مصنّف چناکه در اینجا وعده کرده در هر مقاله ده حکایت از نوادر آن باب آورده است مگر در مقاله چهارم که در نسخ مشهوره یازده حکایت دارد و در نسخه اسلامبول دوازده حکایت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
گر شرم همی ز آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت
جمال الدین عبدالرزاق