ای بی وفا ای پاسبان
آشوب کم کن یک زمان
چندین چرا داری فغان
ای بی وفا ای پاسبان
گر خود نخسبی یک زمان
ای کافر نا مهربان
افتاده کار من به جان
ای بی وفا ای پاسبان
از بانگ های و هوی تو
کمتر شدم در کوی تو
گشت این تنم چون موی تو
ای بی وفا ای پاسبان
آرام گیر و کم خروش
آخر به خون ما مکوش
در خون دل ما را مجوش
ای بی وفا ای پاسبان
بر ما چنین پستی مکن
تندی و بد مستی مکن
جور و زبر دستی مکن
ای بی وفا ای پاسبان
از تو سنایی خسته شد
درد دلش پیوسته شد
بر جان او این بسته شد
ای بی وفا ای پاسبان
هر دم خروشانم چو تو
گردان و گریانم چو تو
با داغ هجرانم چو تو
ای سنگدل ای پاسبان
از من ستانی رشوتی
تا من بباشم ساعتی
تا من بباشم ساعتی
ای سنگدل ای پاسبان
حکیم سنایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
گر شرم همی ز آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمایی
چون آینه روی آهنین باید داشت
جمال الدین عبدالرزاق